دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی در دفترهای قدیمی و کاغذهای کاهی شان که با جوهر سیاه به هم بافته شده اند و داخل کتابخانه ی خاک گرفته‌ی مخفی نگهداری می شوند .
امضا: INTJ .

شب ؛

شنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۵۷ ب.ظ

شب جاذبه‌ی عمیق و خاص خودش را داشت. وقتی ماه میان آن‌همه تاریکی ، باابهت می‌درخشید ، همه‌چیز را جوری دیگر زنده می‌کرد. 

او عاشق این بود که هرشب روی لبه کشتی بنشیند و درحالی که موج‌های دریا حریصانه خودشان را به جلو می‌کشند ، چشمانش را ببندد و برای ماه ساز بزند. - غرق شدن در موسیقی و شب ، حس دوست‌داشتنی‌ای بود. -

 

 

  • فریماه ‌.

باغ استخوان (02/11/21).

شنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۲۳ ب.ظ

طی یه حرکت اتفاقی تصمیم گرفتم یه چالش نویسندگی انجام بدم. از این قراره که بعد از خوندن هر کتاب، باید یه خلاصه از کل داستان نوشته بشه که شرطش اینه که تا وقتی خلاصه رو ننوشتی کتاب بعدی رو شروع نکنی. 

احتمالا تا ابد به این کار ادامه بدم.

برای اولین روز، میخوام خلاصه کتابی رو که همین امروز توی مدرسه تمومش کردم رو بنویسم. (واقعا نیاز داشتم یه جاهایی سه دور حیاط مدرسه رو راه برم تا اون قسمتش رو هضم کنم.)

همش رو داخل فایل زیر نوشتم، چون چهار صفحه بود مجبور شدم این مدلی بزارمش. 

صفحه اولش کاملا بی خطره نگران نباشید اما از صفحه دوم به بعد اسپویل داره :)

 

دریافت 

 

نظراتتون رو می شنوم ؛) .

  • فریماه ‌.

آقایِ دراکولا .

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۴۹ ق.ظ

آقای دراک رو میشناسین؟
یکی از هزاران شخصیتیه که توی ذهنم میسازم.
میخوام بیارمش داخل یه داستان و شروع به نوشتنش کنم.
بزارین بیشتر درموردش توضیح بدم؛ دراک مخفف دراکولاست و یه خوناشام پیر و فرسوده‌ست. 
از اونجایی که خیلی وقته به خون انسان لب نزده، داره از درون میپوسه و مثل بقیه خوناشام ها قدرتمند و جوان نیست. 
اگه نصفه شب از خواب بیدار شدید و از پنجره به خیابون نگاه کردین، یه مرد قد بلند با یه شنل سیاه و کفش‌های نوک تیز دیدین، باید بگم اولا خیلی خوش‌شانسید، دوما بهتره یه آب بزنید به صورتتون چون هنوز درحال خواب دیدن و تَوَهمید! 
چون آقای دراک قاعدتا وجود خارجی نداره، اما یه جایی، وسط یه داستان دقیقا همینطوری روی سنگ فرش ها قدم میزنه.
یه پیرمرد رو تصور کنید که زندگیش یه سوراخ خیلی بزرگ داره و هرچی تلاش کرده پر نشده. یه خلاء عمیق و اعصاب خرد‌کن. دراک دقیقا همون پیرمرده‌ست.
بیشتر از این نمیگم. 
به زودی نوشتنش رو شروع میکنم برای چاپ. ؛)
تصمیم دارم فصل هاش، یا بخشی‌ش رو اینجا هم بزارم.

-پی نوشت: این یکی دیگه عین نامه های فضانورد به آدم فضایی نیمه کاره نمی‌مونه.-

  • فریماه ‌.

زیرِ آسمانِ برگ های نارنجی .

جمعه, ۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ق.ظ

 

آسمان رنگ دیگری گرفته بود ، کسی آبِ نارنگی هایش را رویش ریخته بود ؛ انگار .

ساعت 4 و 21 دقیقه عصر بود و در حالی که روی سنگ فرش های پارک قدم میزدم ، برگ های چروکیده ، خود را زیر پایم می کشیدند و میگذاشتند با کف کفش هایم آن هارا فشار دهم تا کاملا پودر شوند ، آن وقت میتوانستند در نسیم پیچ و تاب بخورند . 
پروازی بی انتها .
میتوانستم به وضوح ببینم که شاخ و برگ درختان به خود می لرزند ؛ شاید میترسیدند .
از پاییز .
مبادا بیاید و برگ هایشان را زرد کند . 
مبادا پس از آن با خود زمستان سرد و بیرحم را بیاورد .
پاییز ، لخ لخ کنان از کوچه های بهار می گذشت ، از روی سبزه های خیس خورده و گل های داوودی رد می شد و دامن نارنجی اش را پهن می کرد .
با آمدنش ، پتویی قدیمی رویم پهن می کرد که باعث می شد بخواهم روی همان نیمکت چوبی رو به روی سرسره ها بنشینم ، همان که تازگی ها آبی رنگش کرده اند ؛ و نفس عمیقی بکشم و لبخند بزنم ، قلمم را دستم را بگیرم و بگذارم مرا در دنیای کاغذی رها کند .
پاییز را دیدم ، موقعی که قطره ای باران روی جوهر نوشته چکید و آن را پخش کرد .
موقعی که گوشه چادر رنگی گلدار در باد آزادانه بالا و پایین میرفت .
 موقعی که صدای خنده ها همراه با خش خش برگ ها ترکیب شده بود و سمفونی ای روح بخش تر از آواز قرقاول ها به وجود اورده بود .
موقعی که حواسم پرت بوی صفحات کاهی کتاب بود و کلاهم در آسمان پرید .
می نویسم ، به حرمت همان شعری که در نسیم ، زیر آسمان برگ های نارنجی درختان گوش میکردم : پاییز ، چیزی روشن در چشم هایت .

 

 

  • فریماه ‌.

معنایی پوچ .

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۲۹ ب.ظ

 


گفت ، تنهایی را معنا کن .
     گفتم معنا نمیشود . وقتی  روی چمن های شبنم زده راه میروی و جز صدای خش خش انها زیر پای خودت ، زیر پای دیگری نیست ، یعنی تو تنهایی .
     وقتی کنار رودخانه میروی و کسی نیست اب به سر و صورتت بپاشد ، یعنی تو تنهایی .
     وقتی در ایستگاه راه آهن کسی نیست که منتظرت باشد ، یعنی ...تو تنهایی .
     و وقتی یک عالم دور و برت را گرفته باشند و حتی یکی از آنها نتواند تورا درک کند ، یعنی تو تنهایی .
تنهایی را آن وقتی معنا میکنم که مجبور بودم از روی پل سنگی که درختان سرو قامت اطرافش را تسخیر کرده بودند ، دست هایم را روی نرده های سرد و یخ زده اهنی اش سُر بدهم و به سکوت زجر اور شهر گوش کنم . بدون انکه کسی کنارم باشد ، یا حتی کسی مرا در حالی که با کوله پشتی ای پر از غم که روی شانه ام سنگینی میکرد ، به سوی مدرسه راهی میشدم ، بشناسد و برایم دستی تکان دهد .
آن وقتی میتوانم معنایش کنم ، که میان جمعیت پر سر و صدایی ایستاده بودم ؛ من همان علفی کوچک وهرز ، میان گلزاری رنگارنگ و زیبا بودم که همه با عشوه از کنارش رد میشدند و خودنمایی میکردند .
تنهایی یعنی ، همه ادم ها درست کنارت نشسته باشند اما ، کسی تورا به خاطر نیاورد .

  • فریماه ‌.

love story

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ

این آهنگو خیلی وقت پیش ساختم:)

 

  • فریماه ‌.