واژه‌گَرد

جایی برای سفر میان کلمات و کتاب‌ها

واژه‌گَرد

جایی برای سفر میان کلمات و کتاب‌ها

واژه‌گَرد

دست نوشته‌هایی در دفترهای قدیمی و کاغذهای کاهی‌شان که با جوهر سیاه به هم بافته شده‌اند و درون کتابخانه‌ی خاک گرفته‌ی مخفی نگهداری می‌شوند.
امضا: INTJ .

پنهان‌شده در زمان.

سه شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۴۱ ق.ظ

یه داستان جدید در راهه.

هنوز ایده خامی داره ، اما میخوام کمی درموردش اینجا بنویسم. 

بعد از داستان دراک ، که تقریبا نابودش کردم ، حالا آقای فرانکلین که فکر کنم بالای 130 سالشه با فروشگاه عجیب و غریبش توی ذهن من جا خوش کرده. فروشگاهی که خیلی مدرن تر از زمانه و هر کسی قادر به دیدنش نیست. داخلش پره از وسایل شعبده بازی و تردستی. طبقه های مخصوصی داره که هرکدوم برای یه چیزی وجود دارند. برای رسوندن معنایی. حتی یه اتاقک مخصوص برای پرش به گذشته.

همونطور که گفتم این فروشگاه همیشه و برای هرکسی قابل دیدن نیست. شاید اگر گذرتون بیفته بهش ، در ظاهر یه کوچه بن بست رو ببینید که خیلی وقته رد پای کسی داخلش نیفتاده ؛ و ته این کوچه یه در زنگ زده رو همراه با تابلوی فرسوده ش ببینید. چندان مشخص نیست ، ولی روی تابلو نوشته : «فروشگاه لبخند. (زندگی جادوی واقعی است ، به دنبالش بگردید!)»

خب اگه بتونید واقعا واردش بشید و مغازه رو از منظر واقعی ش ببینید ، کمی از زمان جدا می شید و جادو رو زیر پوستتون حس می کنید.

 

(ادامه دارد...) 

 

 

  • رعنا ‌.

تمرین-کلمه نویسی

شنبه, ۲ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۹ ق.ظ

سلام ، چه خبرا ؟ بعد از مدت ها تصمیم گرفتم یه تمرین نویسندگی انجام بدم. 

هم تمرین جالبیه و مغز رو به فکر کردن وامیداره ، هم سرگرم کننده ست. 

از این قراره که شما یه صفحه ورد ، یا یه صفحه خالی از یه دفتر رو باز میکنید ؛ هر کلمه ای که به ذهنتون می رسه رو بنویسید. اصلا اهمیت نداره که باهم مرتبط باشن یا نه ؛ فقط بنویسید و بین کلمات خط فاصله بذارید. وقتی تعداد کلماتتون به پنج رسید ، بخش جالب کار آغاز میشه.

وقتشه که با این کلمات یه بند یا پاراگراف بنویسید. قانون خاصی نداره ، فقط باید یه متن دو-سه خطی بنویسید که این کلمات داخلش به کار رفته باشه(اگه دوست دارید جالب تر بشه ، میتونید کلمات رو به ترتیب داخل نوشته استفاده کنید). بعد از اون ، برید سراغ پنج کلمه ی بعدی. در طول 30 دقیقه مدام این کار رو تکرار کنید(میتونید به مرور زمانش را بالاتر ببرید). 

به یه روش کوتاه تر دیگه هم می تونید انجامش بدید ؛ اینکه با هر یک کلمه ، یک جمله بنویسید. 

مزیت تمرین اولی اینه که علاوه بر تمرین نوشتن و آزادنویسی ، ممکنه بعد بتونید از بین نوشته هاتون ایده های خوبی پیدا کنید. 

مزیت تمرین دومی اینه که هرچی بیشتر جمله بسازید ، نه تنها توی نوشتن بهتر می شید ، بلکه توی حرف زدن و گفت و گو ها هم بهتر و زیباتر صحبت می کنید. و اینکه بعد از ماه ها شما مجموعه بزرگی از جملات دارید که می تونید یکسری شون رو منتشر کنید یا به اشتراک بذارید. 

اینم بگم که این تمرین ، فقط مخصوص نویسندگی نیست. از اونجایی که همه ما به نوشتن نیاز داریم و در طول روز مجبوریم به دلایل مختلف بنویسیم ، این تمرین می تونه خیلی کمک کننده باشه. 

 

تجربه سرگرم کننده و جالبی بود. گاهی واقعا چیزای عجیب و خنده داری به ذهنم می رسید. به نظرم بهترین فایده ش انداختن ذهن توی زندان فکره. خلاصه که از دستش ندید.

 

تجربه تون از این تمرین رو برام بنویسید.laugh

  • رعنا ‌.

دفترچه ثبت پیشرفت

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۱۳ ب.ظ

سلام ، چه خبر ؟

لطفا قبل از اینکه این پست رو بخونید ، نگاهی هم به دفترچه راهنما بندازید .

 

بیاید درمورد دفترچه ثبت پیشرفت حرف بزنیم؛ داشتن یکی از اینا خالی از لطف نیست. 

اولین کاری که باید بکنید اینه که روی جلد یه دفترچه یا دفتر ، بزرگ بنویسید: «دفترچه ی ثبت پیشرفت» و موضوع مربوط به دفترچه رو مشخص کنید ، مثلا نویسندگی.

این دفترچه جاییه برای ثبت اطلاعات؛ مثل ایده هایی که جرقه ای به ذهنتون می رسند، تجربیاتتون از تمارین مختلف ، ثبت کردن اینکه هر روز چقدر و چندکلمه نوشتید ، خودتون رو کجای کار نوشتن می بینید ، دوست دارید کجا باشید ، اطلاعاتی درمورد داستانی که درحال نوشتنش هستید ، بازخورد دیگران وقتی نوشته تون رو خوندند و خیلی چیزای دیگه. 

یادتون باشه که برای هر چیزی که ثبت می کنید تاریخ بزنید. و اینکه هیچ روش نادرستی برای نوشتن داخل این دفترچه وجود نداره. 

یسری از جملاتم رو از کتاب «با هر دو طرف مغزت بنویس» اثر هنریت کلاوسر کش رفتم ؛ که درواقع محرک اصلی من برای درست کردن یکی از این دفترچه ها همین کتاب بود. 

 

این دو تکنیک ساده، یعنی تندنویسی و دفترچه ی ثبت پیشرفت، همراه هم، طرز نوشتن شما را به شدت دگرگون می کنند. این حرف را از کسی که بیش از یک دهه از هر دو نکنیک استفاده می کند بپذیرید: «هرچه بیشتر از آنها استفاده کنید، بهتر می شوند.»

-هنریت کلاوسر ، با هر دو طرف مغزت بنویس. 

 

درمورد دفترچه ثبت پیشرفت خودتون برام بنویسیدwink

  • رعنا ‌.

شب ؛

شنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۵۷ ب.ظ

شب جاذبه‌ی عمیق و خاص خودش را داشت. وقتی ماه میان آن‌همه تاریکی ، باابهت می‌درخشید ، همه‌چیز را جوری دیگر زنده می‌کرد. 

او عاشق این بود که هرشب روی لبه کشتی بنشیند و درحالی که موج‌های دریا حریصانه خودشان را به جلو می‌کشند ، چشمانش را ببندد و برای ماه ساز بزند. - غرق شدن در موسیقی و شب ، حس دوست‌داشتنی‌ای بود. -

 

 

  • رعنا ‌.

باغ استخوان (02/11/21).

شنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۲۳ ب.ظ

طی یه حرکت اتفاقی تصمیم گرفتم یه چالش نویسندگی انجام بدم. از این قراره که بعد از خوندن هر کتاب، باید یه خلاصه از کل داستان نوشته بشه که شرطش اینه که تا وقتی خلاصه رو ننوشتی کتاب بعدی رو شروع نکنی. 

احتمالا تا ابد به این کار ادامه بدم.

برای اولین روز، میخوام خلاصه کتابی رو که همین امروز توی مدرسه تمومش کردم رو بنویسم. (واقعا نیاز داشتم یه جاهایی سه دور حیاط مدرسه رو راه برم تا اون قسمتش رو هضم کنم.)

همش رو داخل فایل زیر نوشتم، چون چهار صفحه بود مجبور شدم این مدلی بزارمش. 

صفحه اولش کاملا بی خطره نگران نباشید اما از صفحه دوم به بعد اسپویل داره :)

 

دریافت 

 

نظراتتون رو می شنوم ؛) .

  • رعنا ‌.

آقایِ دراکولا .

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۴۹ ق.ظ

آقای دراک رو میشناسین؟
یکی از هزاران شخصیتیه که توی ذهنم میسازم.
میخوام بیارمش داخل یه داستان و شروع به نوشتنش کنم.
بزارین بیشتر درموردش توضیح بدم؛ دراک مخفف دراکولاست و یه خوناشام پیر و فرسوده‌ست. 
از اونجایی که خیلی وقته به خون انسان لب نزده، داره از درون میپوسه و مثل بقیه خوناشام ها قدرتمند و جوان نیست. 
اگه نصفه شب از خواب بیدار شدید و از پنجره به خیابون نگاه کردین، یه مرد قد بلند با یه شنل سیاه و کفش‌های نوک تیز دیدین، باید بگم اولا خیلی خوش‌شانسید، دوما بهتره یه آب بزنید به صورتتون چون هنوز درحال خواب دیدن و تَوَهمید! 
چون آقای دراک قاعدتا وجود خارجی نداره، اما یه جایی، وسط یه داستان دقیقا همینطوری روی سنگ فرش ها قدم میزنه.
یه پیرمرد رو تصور کنید که زندگیش یه سوراخ خیلی بزرگ داره و هرچی تلاش کرده پر نشده. یه خلاء عمیق و اعصاب خرد‌کن. دراک دقیقا همون پیرمرده‌ست.
بیشتر از این نمیگم. 
به زودی نوشتنش رو شروع میکنم برای چاپ. ؛)
تصمیم دارم فصل هاش، یا بخشی‌ش رو اینجا هم بزارم.

-پی نوشت: این یکی دیگه عین نامه های فضانورد به آدم فضایی نیمه کاره نمی‌مونه.-

  • رعنا ‌.

زیرِ آسمانِ برگ های نارنجی .

جمعه, ۱ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ق.ظ

 

آسمان رنگ دیگری گرفته بود ، کسی آبِ نارنگی هایش را رویش ریخته بود ؛ انگار .

ساعت 4 و 21 دقیقه عصر بود و در حالی که روی سنگ فرش های پارک قدم میزدم ، برگ های چروکیده ، خود را زیر پایم می کشیدند و میگذاشتند با کف کفش هایم آن هارا فشار دهم تا کاملا پودر شوند ، آن وقت میتوانستند در نسیم پیچ و تاب بخورند . 
پروازی بی انتها .
میتوانستم به وضوح ببینم که شاخ و برگ درختان به خود می لرزند ؛ شاید میترسیدند .
از پاییز .
مبادا بیاید و برگ هایشان را زرد کند . 
مبادا پس از آن با خود زمستان سرد و بیرحم را بیاورد .
پاییز ، لخ لخ کنان از کوچه های بهار می گذشت ، از روی سبزه های خیس خورده و گل های داوودی رد می شد و دامن نارنجی اش را پهن می کرد .
با آمدنش ، پتویی قدیمی رویم پهن می کرد که باعث می شد بخواهم روی همان نیمکت چوبی رو به روی سرسره ها بنشینم ، همان که تازگی ها آبی رنگش کرده اند ؛ و نفس عمیقی بکشم و لبخند بزنم ، قلمم را دستم را بگیرم و بگذارم مرا در دنیای کاغذی رها کند .
پاییز را دیدم ، موقعی که قطره ای باران روی جوهر نوشته چکید و آن را پخش کرد .
موقعی که گوشه چادر رنگی گلدار در باد آزادانه بالا و پایین میرفت .
 موقعی که صدای خنده ها همراه با خش خش برگ ها ترکیب شده بود و سمفونی ای روح بخش تر از آواز قرقاول ها به وجود اورده بود .
موقعی که حواسم پرت بوی صفحات کاهی کتاب بود و کلاهم در آسمان پرید .
می نویسم ، به حرمت همان شعری که در نسیم ، زیر آسمان برگ های نارنجی درختان گوش میکردم : پاییز ، چیزی روشن در چشم هایت .

 

 

  • رعنا ‌.

معنایی پوچ .

جمعه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۲۹ ب.ظ

 


گفت ، تنهایی را معنا کن .
     گفتم معنا نمیشود . وقتی  روی چمن های شبنم زده راه میروی و جز صدای خش خش انها زیر پای خودت ، زیر پای دیگری نیست ، یعنی تو تنهایی .
     وقتی کنار رودخانه میروی و کسی نیست اب به سر و صورتت بپاشد ، یعنی تو تنهایی .
     وقتی در ایستگاه راه آهن کسی نیست که منتظرت باشد ، یعنی ...تو تنهایی .
     و وقتی یک عالم دور و برت را گرفته باشند و حتی یکی از آنها نتواند تورا درک کند ، یعنی تو تنهایی .
تنهایی را آن وقتی معنا میکنم که مجبور بودم از روی پل سنگی که درختان سرو قامت اطرافش را تسخیر کرده بودند ، دست هایم را روی نرده های سرد و یخ زده اهنی اش سُر بدهم و به سکوت زجر اور شهر گوش کنم . بدون انکه کسی کنارم باشد ، یا حتی کسی مرا در حالی که با کوله پشتی ای پر از غم که روی شانه ام سنگینی میکرد ، به سوی مدرسه راهی میشدم ، بشناسد و برایم دستی تکان دهد .
آن وقتی میتوانم معنایش کنم ، که میان جمعیت پر سر و صدایی ایستاده بودم ؛ من همان علفی کوچک وهرز ، میان گلزاری رنگارنگ و زیبا بودم که همه با عشوه از کنارش رد میشدند و خودنمایی میکردند .
تنهایی یعنی ، همه ادم ها درست کنارت نشسته باشند اما ، کسی تورا به خاطر نیاورد .

  • رعنا ‌.

love story

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ

این آهنگو خیلی وقت پیش ساختم:)

 

  • رعنا ‌.