#یک
شما درحال خواندن اولین پست از مجموعه پست های هشتگی هستید.
این مجموعه صرفا مختص داستان های کوتاهی است که از ایده های جرقه ای ام نشئت می گیرند؛ فقط و فقط با اشتیاقی دردناک ساخته شده اند. (این جمله آخر را از سه گانه موردعلاقه ام نوشته کورنلیا فونکه، کش رفتم و خوشحالم که آن را داخل یکی از پست هایم جا دادم! (البته با اندکی تغییر.))
مجموعه ی «داستان هایی برای کابوس دیدن» : داستان اول: مادر تاریکی.
در روزگاران بسیار دور، در یک روستای کوچک و دورافتاده، زمانی که روح تمام آدم هایش با جادو عجیبن شده بود، زنی نیکوکار بنام مارگارت همراه با پسر کوچکش در آن زندگی می کرد.
او چهره ای زیبا و بشاش داشت و در سایه سار موهای طلایی رنگش، چشم هایی به رنگ دریا خودنمایی می کرد. آن چشم ها، همه را به لبخندزدن وامی داشتند.
همچنین، مهربانی و محبت عضور جدانشدنی از وجود او بود. با جادویش شفابخش دیگران می شد و بهشان عشق هدیه می داد؛ برای کودکان داستان های زیبا می گفت و همیشه پناهگاهی بود برای فرونشاندن درد انسان ها. هیچکس نمی توانست تصور کند که او کوچکترین آسیبی به دیگران برساند.
اما جهان هرگز بویی از پاکی مارگارت نبرده بود و نمی توانست تا ابد روی خوش نشان دهد.
در یکی از روزها، چندین سرباز شرقی به روستا آمدند و با بی رحمی بازار کوچک ساحرها را به آتش کشیدند. شعله های گرسنه و سوزان با ولع به هر سو کشیده می شدند و دنبال طعمه می گشتند. وحشت در گوشه و کنار پراکنده شده بود.
مارگارت دست پسر گریانش را فشرد و از کلبه دوده زده اش بیرون رفت. اگر آتش به کلبه سرایت می کرد، دیگر راه فراری نداشت. او باید به داد ساحران بی نوا می رسید؛ پس پسرش را به یکی از زنان روستا سپرد تا با خود به پناهگاه نزدیک دریاچه ببرد.
سربازها در برابر جادوی مردم روستا مصون بودند. سپرهای محافظی که خود را با آن پوشانده بودند، از جنس پادجادو بود. آن ها با هر قدم جادوگران را لعن و نفرین می کردند. فریاد خشم و نفرتشان صدایی بلندتر از شیون روستاییان بود.
هیچکس توان مقابله با آن اهریمن صفتان را نداشت. آن ها مردم زنده را با قفل و زنجیر، در همان پناهگاه امن جادویی شان زندانی کردند. جادوی روستا با سلاح های پادجوی سربازان به کلی ضعیف و بلااستفاده شده بود. جادوگران با حقارت در میان خون و اشک اسیر سرنوشت شوم شان بودند.
مارگارت با دیدن عزیزانش که دربرابران شمشیرهای سربازان ضعیف می شدند و نیرویشان ذره ذره از بین می رفت، مشت ها را گره کرد و خشمی سوزان در تمام تنش جاری شد. چطور می توانست اجازه دهد جادویشان را نابود کنند؟
او به دور از چشم و گوش سربازان که مدام در پناهگاه قدم می زدند، نقشه ای کشید و آن را به دست دیگر ساحران رساند. آن ها می توانستند نجات یابند.
ساحران مراسم جادوی همگانی را در یک چشم برهم زدن آغاز کردند و از بهت و حیرت سربازان به نفع خود بهره بردند. نمادهای روی دیوار پناهگاه، حالا مانند ستارگانی در دل شب می درخشیدند و نوای وردهای جادویی را بلندتر می ساختند. شمشیرهای پادجادو در مقابل آن جادوی عظیم و باستانی شانسی نداشتند.
سرابازان که از قدرت و جادوی درون پناهگاه مسخ شده بودند، توان حرکت نداشتند. اما می دانستند که نیروی کمکی شان در راه است.
طولی نکشید که هزاران سرباز، بمب ها و گلوله های پادجادویشان را به داخل پناهگاه سرازیر کردند. آن ها فرصت جادوکردن را از بین بردند و آن غار نم زده را با پادجادو پوشاندند. فریاد ساحران در زیر سنگ های سخت فرو رفت و تنها فواره ای خون بر جای ماند.
اما ناگهان چیزی در میان آن انبار پادجادو درخشید و فریادی سهمگین جنگل را به لرزه درآورد. باد صفیرکشان به صورت سربازان سیلی می زد و توفان رعد هرلحظه شدت می گرفت.
مارگارت، با چهره ای و خشمگین و چشمانی خونین از پناهگاه خارج شد. در آسمان، درست بالای سر قاتلان جادو قرار گرفت. خون جادوگران دست چپش را پوشانده بود و خون خودش از بریدگی دست راستش بیرون می ریخت.
جادوی خون.
قدرتمندترین جادو. برای از بین بردن آن، به اندازه یک جنگل پادجادو هم کارساز نبود.
جادوی درمانگر مارگارت، به موج خشن و وحشتناکی از بیماری تبدیل شده بود. او اپیدمی دهشتناک جنگل را به وجود آورد و همه سرابازان را سلاخی کرد. بدن های بیمارشان را به درختان آویخت و بیماری را به آن سوی جنگل نیز فرستاد.
جادوی خون، بافت ها و ماهیچه های تن جادوگر را شکافت و او را به کام مرگ انداخت. او از عواقب جادوی خون با خبر بود و نفرینی بر سر تمام جهان گسترد، هنگامی که با آخرین نفسش فریاد زد: «در واقعیت و رویا، به جسم و روحتون بیماری و مرگ پیوند می زنم!»
این داستان ادامه دارد...
پی نوشت: این ماجرا در اثر خوندن کتاب «میراث اوریشا: فرزندان خون و استخوان» متولد شده.
نظراتتون رو می شنوم ؛)
- ۰۳/۰۶/۱۹