#سه
شما درحال خواندن دفتر خاطرات من هستید. نمی دانم این جمله ی خوبی برای شروع است یا نه؛ نمی دانم اصلا قرار است کسی آن ها را بخواند یا نه؛ اما می نویسم تا کاری کرده باشم. تنها خواسته ام این است که کسی غیر از من هم داستان او را بداند. حتی اگر آن شخص دیگر، صفحات یک دفتر باشند.
می روم سراغ اصل مطلب.
همه چیز از زمانی شروع شد که انتخاب رشته کردم. درباره ی سختی ها و مخالفت های شدید مادرم چیزی نمی نویسم، نمی خواهم از موضوع اصلی منحرف شوم. فقط بگویم که توانستم در جنگ با او به پیروزی برسم و بدون کشته و زخمی، رشته ی مورد علاقه ام را انتخاب کنم. هنر.
این، داستان وقتی است که وارد هنرستان عجیب و غریب پایین شهر شدم. جایی که واقعا دست کم گرفته شده بود و آن قدرها هم بد نبود. از همان اول، می دانستم فرکانس عجیبی در فضا چرخ می خورد. فرکانسی ضعیف و غیرعادی. می توانستم از هاله ی آن حس کنم که چیزی خلاف جریان وجود دارد. منظورم جریان آرام و یکنواخت آدم هاست.
از همان اول فهمیدم که روحی سرگردان در آن هنرستان زندگی می کند.
- ۰ نظر
- ۰۹ مهر ۰۳ ، ۱۵:۵۵