روزها در کتابفروشی موریساکی
نویسنده: ساتوشی یاگی ساوا.
خلاصه ی کتاب:
«دارم ازدواج می کنم.»
این جمله ای بود که تاکاکو از مردی که دوستش داشت شنید. مردی به نام هیده آکی. تنها کسی که در شرکت با او صمیمی بود و با او شام می خورد. تاکاکو متوجه می شود در ابراز احساساتش کوتاهی کرده است و آنقدر که خودش فکر می کرد، قضیه بیرون رفتن برای هیده آکی جدی نبود.
او سرخورده و افسرده می شود. به طوری که از کارش در شرکت استعفا می دهد و در آپارتمانی که اجاره اش عقب افتاده، تمام روز را به خوابیدن و فرار کردن از احساساتش می گذراند. به نقطه ی پایانی در زندگی اش رسیده است. آن طور که باید از خودش مراقبت نمی کند و خواب، تنها پناه او برای غم هایش می باشد.
اما همه جیز وقتی زیر و رو می شود که دایی اش، ساتورو، پس از سال ها با او تماس می گیرد. آخرین باری که تاکاکو او را دیده بود، هنگام مرگ پدربزرگش بود؛ زمانی که یک نوجوان دبیرستانی و منزوی بود. تاکاکو می دانست که بعد از آن، دایی اش مسئولیت کسب و کار خانوادگی، یعن یچرخاندن کتاب فروشی کتاب های دست دوم را بر عهده خواهد داشت.
دایی ساتورو مانند همیشه با صدای پرشور از پشت خط با تاکاکو صحبت می کرد. درباره ی اینکه چقدر دلتنگش است و دلخور از اینکه با اینکه چندسالی می شود تاکاکو در توکیو زندگی می کند، حتی یک بار هم به او سر نزده است. اما این تنها دلیل تماس او نبود.
او در ادامه ی حرف هایش از خواهرزاده اش خواست تا به کتاب فروشی موریساکی برود، و در عوض جای خواب، صبح ها در مغازه را باز کند و تا ظهر کار مشتری ها را راه بیندازد.
تاکاکو شک نداشت که مادرش درمورد وضعیت فعلی زندگی اش به ساتورو گفته است. کمی عصبانی و دلخور شده بود، اما این پیشنهاد بسیار منطقی و وسوسه انگیز به نظر می رسید. به هرحال خیلی زود باید آپارتمانش را ترک می کرد و پولی هم برایش باقی نمانده بود.
با بی میلی پیشنهاد دایی اش را قبول کرد.
همراه با وسایل ضروری اش راهی کتابفروشی شد. هنگامی که دایی پیرش را دید، تعجب کرد. او هنوز هم مانند پذشته پرهیجان و کله شق بود، تنها تغییر در رنگ موها و ظاهر از کارافتاده اش به چشم می آمد.
کتابفروشی بوی نا می داد و تا خرخره پر از کتاب های دست دوم از نویسندگان ادبیات مدرن ژاپن بود. هنگامی که تاکاکو به طبقه ی دوم رسید، نفسش بند آمد. یک اتاق کوچک و فرسوده، با دستگاه تهویه ای که به زور روشن می شد. جدا از آن، اتاق پر از ستون های بزرگ کتاب بود.
تاکاکو از آن وضعیت متنفر بود. از آن کتاب های به درد نخور که همه جا را پر کرده بودند، متنفر بود.
پس در همان ساعات اولیه ی حضورش، مشغول بردن کتاب ها به اتاق بغلی و تمیز کردن آن انبار شد. وقتی کارش به پایان رسید، هوا تاریک شده بود. حالا بالاخره می توانست به آنجا بگوید اتاق.
زیر لحافش خزید و طولی نکشید که خوابش برد.
صبح روز بعد، برخلاف قولی که به دایی ساتورو داده بود، دیر از خواب بیدار شد و مغازه را با تاخیر باز کرد. هرچند که تاثیر چندانی نداشت. زیرا تا چندساعت بعد هم خبری از مشتری نبود. تاکاکو پشت پیشخوان نشسته بود و مدام خمیازه می کشید. چند مشتری به مغازه سر زدند و رفتند. هنگام ظهر جایش را با ساتورو عوض کرد و دوباره به خواب پناه برد.
چندروز بعدی نیز به همین منوال گذشت. ساتورو نگران وضعیت سلامت خواهرزاده اش بود. به او پیشنهاد کرد کمتر بخوابد و شروع کند به خواندن کتاب های فوق العاده ی مغازه.
اما وقتی دید تاکاکو باز هم فقط می خوابد، او را با خود به کافه ی محبوبش در همان خیابان برد. تاکاکو با بی میلی قهوه ای سفارش داد و می خواست هرچه زودتر به زی رلحاف دوست داشتنی اش برگردد.
اما پیاده روی شبانه با دایی ساتورو و یادکردن از خاطرات خوش گذشته، اندکی او را سرحال آورد.
نقطه ی شروع زندگی تاکاکو، جایی بود که کتابی در دست گرفت و صرفا برای اینکه خوابش ببرد، شروع کرد به خواندن. اما آن کتاب تاثیرگذاز، تاکاکو را از ورطه ی ناامیدی و خواب نجات داد.
دایی اش به او گفته بود: «همه ی ما توی نقطه ای از زندگیمون نیاز داریم استراحت کنیم. مثل اینه که با قایق زندگیمون به ساحل رسیدیم و برای مدتی لنگر گرفتیم.»
حالا تاکاکو داشت لنگرش را باز می کرد تا دوباره در دریای ژرف پارو بزند.
او به واسطه ی رفتن به کافه، با افراد زیادی آشنا شد و دوستان زیادی پیدا کرد. در همان حال که هرروز علاقه اش به کتاب ها و کتابفروشی بیشتر می شد.
پس از آن، با زندایی موموکو، که بعد از سال ها ترک کردن ساتورو دوباره برگشته بود، به کوهستان رفت. چیزهای زیادی را تجربه کرد و نیز چیزهای زیادی یادگرفت. همه ی این اتفاقات، او را به فکر کردن وادار کردند. او باید پارو می زد و جلو می رفت. پس تصمیمش را گرفت. کتابفروشی را با هدف رسیدن به خواسته های بزرگ ترک کرد و در شرکتی استخدام شد.
تاکاکو توانست با کمک دایی ساتورو، هیده آکی را فراموش کند و با افراد دیگری آشنا شود. توانست زندگی اش را از منجلاب بیرون بکشد.
حالا او سرشار از شور جوانی و انگیزه ای فوق العاده بود.
پی نوشت: این کتاب قطعا ارزش یک بار خوندن رو داره. با حجم کم و متن روانش اصلا باعث نمیشه حوصله تون سر بره.
به نظرم هر نویسنده ای برای بار اول نیاز داره چنین کتاب ساده و گیرایی بنویسه، با مضمونی به این دوست داشتنی.
همچنین ارزش بررسی ساختاری رو داره.
راستی! منم یه مدت لنگر انداخته بودم و چیزی اینجا ننوشتم. اما دوباره شاهد سلسله پست ها باشید. ؛)