ایده ها.
عاشق آن جوانه های نو هستم که به طور مداوم در سرم می رویند. همیشه سرم را گلدانی سرامیکی تصور کرده ام که برگ های سبزرنگ کوچک و بزرگ رویش نقاشی شده است.
هرگز گلی تویش نکاشته ام؛ اما پر است از جوانه. جوانه هایی که خود به خود سر از خاک نرم بیرون میآورند.
همیشه درباره شان محتاطانه عمل می کنم. حواسم هست که سریعا از گلدان جدایشان کنم و در مکانی مناسب، با خاک و آب و نور متعادل بکارمشان. چون آن ها حساس اند. خیلی حساس.
در بستر حافظه خیانت کاری قرار دارند که خیلی زود پژمرده شان می کند و از بین می روند، طوری که انگار هرگز وجود نداشته اند. همین است که باید دستم در چیدنشان تند باشد.
سعی می کنم هر هفته تعدادی از آن ها را اینجا بکارم. شاید دلتان بخواهد شما هم ادامه شان دهید و از آن ها گیاهان و گل های زیبایی به وجود بیاورید.
امروز مُشتی ایده ی داستان نویسی در ژانر فانتزی روی خاک آمد. بذرشان را همین زیر می پاشم.
- دختری که به عنوان یک پری، در دنیای پری ها تناسخ پیدا می کند.
- درختی پیر و قدیمی که دروازه ورود به یک جهان جادویی است.
- مدرسه ای که با قدم گذاشتن درون آن، وارد چرخه زمانی خاصی می شوی.
- کارمندی که متوجه می شود رئیسش در اصل یک خونآشام است.
- یک جهانگرد به طور اتفاقی وارد جنگلی مخوف می شود. جنگلی که به شهر خونآشام ها راه دارد.
- جادوگری که با یک طلسم جادویس را از دست می دهد و به شهر انسان های بی جادو تبعید می شود.
- نویسنده ای که پا به دنیای داستانش می گذارد.
- شهر زیرمینی، درست زیر پای انسان ها. موجودات تکامل یافته عجیب، در شهر مدرن شان در حال کودتا علیه انسان های بی خبر هستند.
- دانشمندی روانی که در آزمایشگاهش از انسان ها موجودات ماورایی می سازد.
- زنی جادوگر که با نوای موسیقی مردم را به جنون می کشاند و آن ها را مسخ خود می کند.
- یک اژدهای باستانی تبعید می شود و میان انسان ها می آید تا مجازات شود.