هردو در نهایت می میرند .
ایوای از این کتاب.
بذارید اول خلاصهش رو براتون بگم:
اینجا آدمهایی هستن بنام "قاصد مرگ". کارشون اینه که به آدما زنگ میزنن و میگن امروز قراره بمیری. بعدش اون آدما، برچسب روزآخری میخورن.
روزآخریها میتونن از طریق یه اپلیکیشن دوست پیدا کنن و روز آخرشون رو با اون بگذرونن. یسری برنامههای تفریحی هم هست که مخصوص اینجور آدماست.
متیو، پسریه که قاصد مرگ بهش خبر میده. با خودش فکر میکنه اگه تمام روز رو توی اتاقش بمونه و از جاش تکون نخوره، میتونه سرنوشتش رو تغییر بده. اما کمکم نظرش عوض میشه و تصمیم میگیره یه دوست روزآخری پیدا کنه.
اینجوری میشه که روفوس رو پیدا میکنه و باهم خونههاشون رو ترک میکنن. ماجرا آغاز میشه.
این کتاب رو موقعی میخوندم که گوشهی سالن باشگاه تنها و بیچاره بودم. اگه بخوام یه برچسب براش انتخاب کنم، به نظرم "دوستداشتنی" چیزیه که برمیدارم.
از اسم کتاب هم مشخصه که کاملا داستان غمانگیزیه. اما این باعث نمیشه ارزشش بیاد پایین، اتفاقا برعکس. به نظرم غم همیشه چیزای زیادی برای گفتن داره. پیامها و درسهایی که جای دیگه پیدا نمیکنیم.
تضمین میکنم در حین خوندن نمیتونید رهاش کنید. بافتار جذاب و گیرا. فصلها همه طوری تموم میشن که هی بگی: "فقط یهفصل دیگه..."
چیزی که من ازش برداشتم، ارزش دوستی بود. دوستی متیو و روفوس توی روز آخر زندگیشون شروع شد، از جایی که هیچکدومشون نمیدونستن قراره چی بشه. خیلی اتفاقی همدیگه رو پیدا کردن. مهم نیست زمان چقدر توی یه دوستی نقش داره.
دومین چیز این بود که، انگار حتما باید یکی بهمون بگه امروز روز آخر زندگیته تا بالاخره بلند بشیم و زندگی کنیم. بیشترین چیزی که تونستم ازش بچشم همین بود: زندگی کنیم. نذاریم لحظات و فرصتهامون بهراحتی از بین برن.
خیلیهامون معمولا خیلی راحت از پایاندادن به زندگیمون حرف میزنیم، در حالی که هنوز زندهایم و یهعالمه تصمیم داریم برای گرفتن. انگار وقتی واقعا ارزشش رو درک میکنیم که خونهمون آتیش بگیره یا بیوفتیم توی رودخونه. وقتی که زندگی در خطر قرار بگیره. اونجاست که فقط یه فرصت دوباره میخوایم.
از همین الان شروع کنیم.
پینوشت: شما چه دریافتی از این کتاب داشتین؟
خیلی جالب بود
یبار باید کتابو بخونیم و صدبار ازش نوت برداری کنیم و یادمون نره که شاید امروز روز آخر عمرمون باشه....