دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی در دفترهای قدیمی و کاغذهای کاهی شان که با جوهر سیاه به هم بافته شده اند و داخل کتابخانه ی خاک گرفته‌ی مخفی نگهداری می شوند .
امضا: INTJ .

#سه

دوشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ

پست های مرتبط: 1 ، 2 

 

شما درحال خواندن دفتر خاطرات من هستید. نمی دانم این جمله ی خوبی برای شروع است یا نه؛ نمی دانم اصلا قرار است کسی آن ها را بخواند یا نه؛ اما می نویسم تا کاری کرده باشم. تنها خواسته ام این است که کسی غیر از من هم داستان او را بداند. حتی اگر آن شخص دیگر، صفحات یک دفتر باشند.

می روم سراغ اصل مطلب. 

همه چیز از زمانی شروع شد که انتخاب رشته کردم. درباره ی سختی ها و مخالفت های شدید مادرم چیزی نمی نویسم، نمی خواهم از موضوع اصلی منحرف شوم. فقط بگویم که توانستم در جنگ با او به پیروزی برسم و بدون کشته و زخمی، رشته ی مورد علاقه ام را انتخاب کنم. هنر.

 

این، داستان وقتی است که وارد هنرستان عجیب و غریب پایین شهر شدم. جایی که واقعا دست کم گرفته شده بود و آن قدرها هم بد نبود. از همان اول، می دانستم فرکانس عجیبی در فضا چرخ می خورد. فرکانسی ضعیف و غیرعادی. می توانستم از هاله ی آن حس کنم که چیزی خلاف جریان وجود دارد. منظورم جریان آرام و یکنواخت آدم هاست. 

از همان اول فهمیدم که روحی سرگردان در آن هنرستان زندگی می کند.

دستپاچه شدم و حسابی ترسیدم. شاید اگر پیش از ثبت نام از این موضوع مطلع بودم، هرگز پایم را آن جا نمی گذاشتم. راستش را بخواهید از ارواح و هرچیزی که مربوط به جهان پس از مرگ باشد خوشم نمی آید. (شاید عنصر اصلی آن ترس باشد، اما به هرحال با این گونه مسائل کنار نمی آیم.)

حالا من گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نداشتم. نمی خواستم مدرسه ای که برای قبول شدن در آن، آن همه زحمت کشیده بودم را رها کنم. پس تصمیم گرفتم به ارتعاش نامتوازن اهمیتی ندهم و تا حد امکان خودم را از قضیه ی ارواح جدا کنم. هرگز درباره شان سخن به زبان نمی آوردم، چون به این جمله خیلی معتقد بودم(و هستم): «هنگامی که اسمش را می آوری، پیدایش می شود.»

همیشه در کیف و جیب هایم نمک می ریختم. در اینترنت دیده بودم که برای دورکردن ارواح اثربخش است. اما می دانید که، همین کار باعث می شد بیشتر به خودم تاکید کنم که روحی وجود دارد و من از آن می ترسم. 

هرروز به مدرسه می رفتم و سعی می کردم تمرکزم را به دلیل اصلی ای که به خاطرش هرصبح به آن جا میرفتم بدهم.

اما همه چیز تغییر کرد.

روزی که مجبور شدم کمی بیشتر از ساعت معمول در مدرسه بمانم، با او برخورد کردم. هردویمان غافلگیر شدیم. زیاد مطمئن نیستم برای من غافلگیری معنای خاصی بدهد، تقریبا داشتم بیهوش می شدم! 

البته باید بگویم اول اصلا نفهمیدم یک روح است. چون نمی دانستم می توانم علاوه بر تشخیص فرکانس ارواح، خودشان را هم با چشم ببینم. این اولین دفعه ای بود که با یکی از آن ها ملاقات کردم. 

او لباس های عجیبی به تن داشت؛ انگار درست از وسط قرن نوزدهم به این جا تلپورت شده بود. موهای تقریبا بلند قرمز رنگی، روی صورت رنگ پریده اش سایه انداخته بود. با جثه ی لاغر و قد بلندش(و آن لباس های تیره رنگ عجیب)جلویم ایستاده بود.

گفتم: «سلام؟» کمی مکث کردم و ادامه دادم: «امم... اومدی دنبال خواهرت؟» حدس می زدم که تقریبا هم سن و سال خودم باشد، شاید کمی بزرگتر. «راستش فکر نکنم کس دیگه ای مونده باشه. همه رفتن خونه.» متوجه شدم که قلمویی در دست گرفته و در دست دیگرش یک قوطی رنگ دارد. رنگ آبی بود.

هچنان ایستاده بود و چیزی نمی گفت. گیج شده بودم. بالاخره کمی بعد آماده شدم که از راهرو بیرون بروم. در همین حین، او نیز به سمت کارگاه نقاشی رفت. جایی که درست پشت سرم قرار داشت. 

خواستم بگویم آن در قفل است، اما پیش از اینکه بتوانم کلمه ای بر زبان بیاورم، با اندام شبح وارش از در رد شد و دیگر او را ندیدم. 

بگذارید از اینکه چگونه تا مرز سکته جلو رفتم چیزی نگویم. تا چند دقیقه زبانم بند آمده بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم. انگار طلسم شده بودم. بعد از آن، فقط از یک چیز مطمئن بودم: نمک نمی تواند ارواح را دور نگه دارد و همه اش دروغ است. 

تا چند روز بعد پایم را هم داخل مدرسه نگذاشتم. نمی خواستم من هم همراه با آن ساختمان تسخیر شوم. اما همچنان نمی توانستم تا ابد خانه بمانم و تظاهر کنم بدجوری سردرد دارم. مجبور شدم دوباره به آن جا برگردم.

 

این داستان ادامه دارد ...

  • فریماه ‌.

نوشتن

نویسندگی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی