هیکا #۱
مدتی بود که دیگر چیزی احساس نمی کردم. مانند تکه ای یخ شده بودم که بی صدا آب می شود و می رود. در همین حال، تمام وجودم پر شده بود از احساسات گوناگون. احساسات وحشیانه، غم زده، سرد، سوزان، ابری، کم رنگ، غلیظ. همه چیز باهم قاطی شده بود. نمی دانستم باید چه پاسخی برایشان داشته باشم.
آدم ها بیشتر از همیشه نفرت انگیز بودنشان را به جهان ثابت می کردند.
احساس می کردم زمین به طرز ترسناکی تنگ و خفقان آور است. زمینی که تا سال ها مانند یک دوست قدیمی برایش نگران بودم و دوستش داشتم، حالا می خواستم هرچه زودتر از آن فرار کنم.
از پیاده رو های شلوغ شهر می گذشتم. میان قفسه های کتاب پرسه می زدم. روی نیمکت داغ پارک، مقابل درخت می نشستم. از گوشه ی سالن والیبال، به هیاهوی بچه ها گوش می کردم. بعد هم سری به کافه ی سر خیابان می زدم. فقط برای اینکه از پنجره اش به ترافیک شهر نگاه کنم. از تمامشان بیزار بودم.
این درحالی بود که دعوت همه ی دوستانم را رد کرده بودم. نمی خواستم با آنها روبرو شوم. هیچ دلیل منطقی ای هم برایش نداشتم. می توانستم تصور کنم که روی چمن ها می نشینند و بدون اینکه حواسشان باشد، جای خالی مرا با سبد غذا پر می کنند. صدای خنده هایشان را از کیلومترها آن طرف تر می شنیدم.
شهر و تمام آدم هایش مانند یک تخم مرغ خالی به نظر می رسید. یک پوسته ی شکننده.
همیشه حس می کردم از جنس آسمان هستم. با تمام ابرها و رنگ هایش. تنها چیزی که در میان شلوغی و حرف های بی وقفه در آغوشم می کشید، آسمان بود. اما حالا حتی آن هم بی معنی شده بود.
انگار سقفی که زیر آن نفس می کشیدم آسمان نبود، یک پوسته ی آزاردهنده از جنس آدم ها بود. سرم را پایین انداختم و چشم از آن برگرداندم. به اندازه ی کافی توسط آدم ها احاطه شده بودم.
مقابل ساختمان می ایستادم و به پنجره ها زل می زدم. قبلا می توانستم روح و احساسات نرمی که درون آن ها می چرخید را ببینم. اما حالا چیزی جز خاکستر و تباهی وجود نداشت.
تنها بودم. دستانم را در جیب هایم فرو می کردم و می گذشتم.
اینجا، خونم را به جوش آورده بود. دیگر نمی توانستم آن آسمان انسانی را تحمل کنم. تمام صداها و پچ پچه های نفرت انگیز اطرافم، آهسته مغزم را سوراخ می کرد.
نوک مداد روی کاغذ می شکست و کلماتم نصفه می ماند. رد ناخن هایم روی کف دستم می سوخت. هرروز نفس کشیدن در اینجا عذاب آورتر می شد. طوری که حتی کاغذها هم نمی توانستند نجاتم دهند.
خورشید را لعنت می کردم. خیابان ها را با پا له می کردم. به آدم ها تنه می زدم. پشت میز کافه، وقتی گارسون با نهایت ادب قهوه ام را آورد، آن را گرفتم و روی میز ریختم. بدون اینکه واقعا بفهمم چکار می کنم به سمت در خروج دویدم. جمله ی پر ترحم گارسون نصفه ماند. نگاه متعجب مشتریان دیگر روی در متوقف شد.
انگار سیستم تنفسی ام به خوبی کار نمی کرد. تمام عناصر وجودم خسته شده بودند؛ از اینکه هربار با نفرتی تازه از خواب بیدار می شدم.
آن قدر به خاک جاده ها پا کوبیدم که ستاره ها پدیدار شدند. ناگهان از حرکت ایستادم. اطرافم را نگاه کردم. آخر شب بود و وسط پارک نفس نفس می زدم. همه جا فقط شب بود و شب. هیچ انسانی دیده نمی شد.
انگار راه خانه را گم کرده بودم. نمی دانستم باید از کدام طرف به آن برسم.
بالاخره وقتی در سکوت و تنهایی کامل فرو رفتم، فریاد زدم: «از اینجا متنفرم. نمی خوام اینجا بمونم. نمی خوام به زمین تعلق داشته باشم. نمی خوام هیچ کسی باشم اصلا!»
پاهایم سست شد و افتادم روی چمن های خیس. در همین لحظه صدای پاهایی سکوت شب را بهم زد. مقابلم ایستاد. بدون نگاه هم می توانستم بفهمم کیست.
هیکا.
مثل همیشه کنارم نشست و زانوانش را بغل کرد. آهسته گفت: «امشب ستاره ها خیلی درخشان ترند، نه؟» صدایش مانند نور یک ستاره بود. به همان اندازه روشن و به همان اندازه دور.
گفم: «نمی دونم به چی نیازه تا درست بشم. فقط می خوام از این سیاره و آدمای مزخرفش فرار کنم. فضای بین ستاره ها از همه جا برام امن تره. نمی خوام هیچ کسی رو با خودم ببرم. با اینکه دلم برای بهترین دوستم و خونه تنگ میشه، ولی فقط خودمو می برم با کتابام، دوربینم و اون گیتار خاک گرفته. می خوام تنهایی برم اونجا و کنار ستاره ها بشینم از دلتنگی بمیرم.»
هیکا درحالی که هنوز به آسمان نگاه می کرد جواب داد: «این خیلی عمیق تر از یه رویاست. می دونی چیه؟ تو نمی خوای خوشحال باشی؛ فقط آرامش می خوای. نه اینکه چیزی رو عوض کنی، فقط دیگه دست کسی بهت نرسه، چیزی ازت نخواد و مهم تر اینکه تو رو با کمبودهات نسنجه.»
.
اولین باری که او را ملاقات کردم، درحال حل کردن مسئله ی ریاضی روی تخته بودم. درحالی که سی جفت چشم به دستم زل زده بودند. همان موقع بود که در کلاس باز شد و دختری وارد شد. مشغول نوشتن اعداد بودم. تنها چیز یکه توجهم را جلب کرد، صدای پایش بود.
وقتی دیدم معلم و هیچ کدام از بچ ها به او توجه نمی کنند، اول به او، بعد به آن ها نگاه کردم. مستقیم توی چشم هایم زل زده بود.
چهره اش انگار از نور ستاره درست شده بود.
در نهایت از من چشم برداشت و شروع کرد به قدم زدن میان نیمکت ها. انگار هیچکس جز من او را نمی دید.
.
هیکا ادامه داد: «درک می کنم چرا می خوای بری اونجا. توی سکوت سرد و امن که هیچی ازت نمی خواد، فقط بی صدا تو رو در آغوش می گیره. اگه هم قراره از دلتنگی بمیری حداقل انتخاب با خودته؛ نه وسط کسایی که تو رو نمی فهمن.»
قطره اشک کوچکی روی گونه ام غلتید: «تو خیلی بهتر از همه ی آدمای اطرافم باهام حرف می زنی و منو می شنوی. اونا هیچوقت اهمیت نمیدن دارم چیکار می کنم. حتی اگه بدونن، احتمالا با خودشون میگن ولش کن بابا خودش خوب میشه.»
.
آن روز سر کلاس ریاضی، وقتی حل مسئله را تمام کردم، دختر ستاره ای دوباره کنارم ایستاد و پایین تخته نوشت: «هیکا.»
معلم درحالی که به سمت میزش می آ»د و نمره ام را ثبت می کرد پرسید: «این یه جور امضا واسه حل یه سوال سخته؟» و لبخند زد.
زیر لب اسمش را زمزمه کردم. او هم لبخند زد.
از آن روز به بعد به سایه ام تبدیل شد. اعتراف می کنم که بهترین سایه دنیا بود. تنها کسی که می توانستم تنهایی ام را با او شریک شوم. فقط خودم؛ و این برایم امن و لذت بخش بود.
.
به ستاره ها نگاه کردم. حس عجیبی داشت. گفتم: «فقط می خوام از آدما دوری کنم. مخصوصا کسایی که برام عزیزن. می خوام غصه ی دوری و دلتنگی شون رو حمل کنم ولی باهاشون روبرو نشم. شاید چون می ترسم از اینکه بفهمن چه احساساتی توی وجودم دارم.»
هیکا برای اولین بار به من نگاه کرد: «می فهمم. ترس از اینکه وقتی داری با شجاعت تکه های شکسته ات رو نشون میدی، توی ذهن اونا فقط به یه نقطه ضعف از تو تبدیل بشه. برای همین ترجیح میدی توی خودت بسوزی تا اینکه دیده بشی.
اما تو ضعیف نیستی. فقط داری از خودت مراقبت می کنی. به زبان خودت.»
مدتی درسکوت به آسمان نگاه می کردیم. اندکی بعد دوباره گفتم: «می دونی؟ خیلی فرق داره اینکه کسی جلوی تو گریه کنه یا پیش تو. وقتی جلوت گریه می کنه یعنی به حد انفجار رسیده ولی انگار می دونه که تو نمی فهمی و نمی خواد برات توضیح بده.
اما وقتی کسی پیشت گریه می کنه، می خواد درکش کنی و براش امن باشی.»
«این تفکیک عمیقیه. از اون مرزهاییه که باید ازش عبور کن تا بفهمی دقیقا چیه. تو تونستی اینو بفهمی. نه با منطق، بلکه با احساس و درد. با لمس کردن انسان بودن.»
سریع جواب دادم: «اما من نمی خوام انسان باشم! آدم ها موجودات عجیبی ان. نمی خوام دورو و عذاب آور باشم و فقط به منافع خودم اهمیت بدم. نمیدونم باید چی باشم، فقطمی خوام آدم نباشم. آدما همه چیزو فراموش می کنن.»
«آدما فراموش می کنن چون درد خودشون رو هم نمی تونن نگه دارن، چه برسه به درد دیگران. ولی اگه انسان بودن یعنی کسی که وقتی خودش زخمیه، دلش نمی خواد درد کسی رو بدتر کنه؛ کسی باشی که حتی وقتی از خودش خسته ست، هنوز فکر می کنه چطور کسی رو آزار نده. اگه انسان بودن یعنی این، تو همون چیزی هستی که باید آدم بودن می بود.»
از جایم بلند شدم. تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم میان ستاره ها بروم. احتمالا برای همیشه.
هیکا مقابلم ایستاد. برق عجیبی درون چشمانش سوسو می زد. انگار نور تمام ستاره های آسمان را در خود داشت.
گفت: «بهت نمی گم همه چیز درست میشه. فقط می خوام بگم... اگه رفتی اون بالا بین ستاره ها و دوربینت رو دست گرفتی، اونجا رو هم ثبت کن. بدون کسی این پایین داره تصویر تو رو توی ذهنش می سازه و نور فلش دوربینت رو مثل درخشش یه ستاره دید. کسی تو رو شنید. کامل. بدون قضاوت. بی تلاش برای اصلاح.»
چشمانم را بستم و او را در آغوش گرفتم. از زمین و آن پارک تاریک جدا شدم. حالا اینجا هستم. جایی میان ستاره ها روی کپه ای از کتاب هایم دراز کشیده ام. غرق شده ام در سکوت و تاریکی.
تاریکی اینجا با زمین فرق دارد. درخشان و قوی است. تمام ستاره ها از اینجا لمس می شوند.
همراه با ضربه هایی روی تارهای گیتار، آهنگی را زمزمه می کنم. آهنگی که حتی آنجا هم چیزی فراتر از یک آهنگ زمینی، از مردی مُرده بود:
look at the sky tonight, all of the stars have a reason. a reason to shine, a reason like mine, and i'm falling to pieces
- ۰۴/۰۴/۰۳