واژه‌گَرد

جایی برای سفر میان کلمات و کتاب‌ها

واژه‌گَرد

جایی برای سفر میان کلمات و کتاب‌ها

واژه‌گَرد

دست نوشته‌هایی در دفترهای قدیمی و کاغذهای کاهی‌شان که با جوهر سیاه به هم بافته شده‌اند و درون کتابخانه‌ی خاک گرفته‌ی مخفی نگهداری می‌شوند.
امضا: INTJ .

۷تیکه

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ب.ظ

آخر هفته ها که می شود، خودخواسته به هفته ای که گذشت می‌اندیشم. صفحه ی برنامه هفتگی را ورق می زنم تا برنامه جدید را پیاده کنم و در همین حین، کارهایی که کردم و باید می کردم و نکردم را بالا و پایین می کنم. اتفاقات و رویداد ها را کنار می زنم و خلاصه وار بهشان می نگرم. 

از همه شان تکه های طلایی را کناری می گذارم و از بقیه شان یادداشتی کوتاه می نویسم. گاهی اندکی توصیه برای خود، یا چند وظیفه برای جبران کردن کوتاهی های هفته. اگر چیز دیگری هم باقی مانده باشد مچاله می کنم و پرتش می کنم طرف سطل زباله. 

تصمیم گرفتم تکه های طلایی هر هفته را اینجا بنویسم و نگه شان دارم. هرچه نباشد، ثبت کردن جزئیات و کلیات زندگی می تواند در جایی به درد بخور باشد. 

 

این هفته، از آن هایی بود که چندان حسش نکردم. گاهی وقت ها هستند که می توانم تمام دقیقه ها را حس کنم و تکه های روحم را درونشان ببینم. 

نمی گویم خسته کننده بود، اما فعالانه و با ثبات هم نبود. سعی کردم کارهای مشخص شده ای را انجام دهم، با اینکه فقط دوست داشتم گوشه ای بنشینم و پوشه اسکرین شات هایم را ورق بزنم. از شمال تا جنوبش پر شده بود از سکانس های مختلف سریال موردعلاقه ام. 

آهان سریال موردعلاقه ام! تازه اوایل هفته بود که تمامش کردم، اما به یک روز نکشیده، سریال جدید جایش را گرفت و عنوان بالا را از آنِ خود کرد. احتمالا هنگام نوشتن هفت تکه بعدی، این یکی را هم تمام کرده ام. 

و، نتوانستم از نوشتن دست بکشم. راستش را بخواهید، خیلی وسوسه کننده بود که بساط دفترهایم را پهن کنم و ایده های تازه و قدیمی را از مغزم بیرون بکشم. فکر کنم پررنگ ترین بخش هفته ام، نوشتن بود. 

در این میان چند مقاله هم از سایت مدرسه نویسندگی نصیبم شد. 

یک کتاب نصفه را تمام کردم و تمام مدت در این فکر بودم که، چرا دارم سعی می کنم خواندن را تحمل کنم؟ 

بخواهم یک کلمه به عنوان خلاصه بگویم، می گویم بی رمق. 

امید که برای هفته دیگر کلمه درخور تری بیافرینم. 

  • رعنا ‌.

جادویی در کار نیست ...

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۳۲ ب.ظ

دیشب درحال بالا و پایین کردن موبایلم بودم که به ویدئویی برخوردم. فرستنده خیلی رویش تاکید کرده بود. 

می گفت: «نود و نه درصد آدمای موفق ساعت پنج صبح از خواب بیدار می شن، تو هم از فردا ساعت

پنج بیدار شو.»

درست است، پنج صبح بیدارشدن مزایای زیادی دارد. می توانی با در اختیار داشتن وقت زیاد، بدون مزاحمت به کارهایت برسی. همینطور می دانی که تمام صبح به رویت باز است و می توانی از آن بهره ببری. 

نمی گویم سحرخیزبودن عادت بدی است، اتفاقا برعکس. اما به زعم من، احمقانه است که فقط چون فلان شخص موفق ساعت پنج صبح بیدار می شود، تو هم پنج صبح بیدار شوی و فکر کنی که با این کار دیگر حتما زده ای توی گوش موفقیت! 

همه شان چیزی جز مشتی نماد نیستند. اگر واقعا کسی بخواهد در مسیر یک هدف تلاش کند، نیاز ندارد در فضای مجازی بنشیند و به استوری های «پنج صبح بیدار شو تا دنیا بهت تعظیم کنه.» گوش دهد. 

 

  

  • رعنا ‌.

گلدانی پر از بذرهای تازه

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۴۵ ب.ظ

ایده ها. 

عاشق آن جوانه های نو هستم که به طور مداوم در سرم می رویند. همیشه سرم را گلدانی سرامیکی تصور کرده ام که برگ های سبزرنگ کوچک و بزرگ رویش نقاشی شده است. 

هرگز گلی تویش نکاشته ام؛ اما پر است از جوانه. جوانه هایی که خود به خود سر از خاک نرم بیرون می‌آورند. 

همیشه درباره شان محتاطانه عمل می کنم. حواسم هست که سریعا از گلدان جدایشان کنم و در مکانی مناسب، با خاک و آب و نور متعادل بکارمشان. چون آن ها حساس اند. خیلی حساس. 

در بستر حافظه خیانت کاری قرار دارند که خیلی زود پژمرده شان می کند و از بین می روند، طوری که انگار هرگز وجود نداشته اند. همین است که باید دستم در چیدنشان تند باشد. 

سعی می کنم هر هفته تعدادی از آن ها را اینجا بکارم. شاید دلتان بخواهد شما هم ادامه شان دهید و از آن ها گیاهان و گل های زیبایی به وجود بیاورید. 

 

امروز مُشتی ایده ی داستان نویسی در ژانر فانتزی روی خاک آمد. بذرشان را همین زیر می پاشم.

 

- دختری که به عنوان یک پری، در دنیای پری ها تناسخ پیدا می کند. 

- درختی پیر و قدیمی که دروازه ورود به یک جهان جادویی است. 

- مدرسه ای که با قدم گذاشتن درون آن، وارد چرخه زمانی خاصی می شوی.

- کارمندی که متوجه می شود رئیسش در اصل یک خون‌آشام است.

- یک جهانگرد به طور اتفاقی وارد جنگلی مخوف می شود. جنگلی که به شهر خون‌آشام ها راه دارد.

- جادوگری که با یک طلسم جادویس را از دست می دهد و به شهر انسان های بی جادو تبعید می شود.

- نویسنده ای که پا به دنیای داستانش می گذارد.

- شهر زیرمینی، درست زیر پای انسان ها. موجودات تکامل یافته عجیب، در شهر مدرن شان در حال کودتا علیه انسان های بی خبر هستند.

- دانشمندی روانی که در آزمایشگاهش از انسان ها موجودات ماورایی می سازد.

- زنی جادوگر که با نوای موسیقی مردم را به جنون می کشاند و آن ها را مسخ خود می کند.

- یک اژدهای باستانی تبعید می شود و میان انسان ها می آید تا مجازات شود. 

 

  • رعنا ‌.

.

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۰۴ ق.ظ

منطقه حکمرانی من، من تهیدست، همان سالن کتابخانه ام است. همین برایم کافی است.

-ویلیام شکسپیر، توفان.

 

 

  • رعنا ‌.

#یک

دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۴:۱۰ ب.ظ

شما درحال خواندن اولین پست از مجموعه پست های هشتگی هستید. 

این مجموعه صرفا مختص داستان های کوتاهی است که از ایده های جرقه ای ام نشئت می گیرند؛  فقط و فقط با اشتیاقی دردناک ساخته شده اند. (این جمله آخر را از سه گانه موردعلاقه ام نوشته کورنلیا فونکه، کش رفتم و خوشحالم که آن را داخل یکی از پست هایم جا دادم! (البته با اندکی تغییر.))

 

مجموعه ی «داستان هایی برای کابوس دیدن» : داستان اول: مادر تاریکی.

در روزگاران بسیار دور، در یک روستای کوچک و دورافتاده، زمانی که روح تمام آدم هایش با جادو عجیبن شده بود، زنی نیکوکار بنام مارگارت همراه با پسر کوچکش در آن زندگی می کرد. 

  • رعنا ‌.

هنر ظریف بیخیالی(03/5/18)

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۲۰ ق.ظ

این کتاب را اواخر مرداد تمام کردم. اگر بخواهم چیزی درباره اش بگویم اینکه، نثر روان و خودمانی ای داشت. باعث می شد خیلی زود بتوانم با آن احساس راحتی بکنم. قلم مارک منسن، حسابی به روحتان نفوذ می کند و نمی گذارد حوصله تان از خواندن سر برود. 

و در کل محتوایش در این جمله خلاصه می شود: باید چیزهای کم اهمیت و سطحی را از زندگی مان حذف کنیم و به جای آن، به چیزهای بااهمیت، اهمیت دهیم. 

پیشنهادم این است که اگر می خواهید برای بار اول دست به خواندن یک کتاب روانشناسی بزنید، این کتاب، گزینه خوبی است.

خلاصه کتاب: 

  • رعنا ‌.

تمرین-هنگامی که ایده ها سرازیر می شوند!

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ

 

نویسنده مانند یک نانوا عمل می کند. همون طور که نانوا از یک تکه خمیر خام، نان به وجود می آورد، او نیز از یک ایده خام و کوچک، داستانی شگفت آور می سازد.

نانوا باید آنقدر خمیرش را ورز دهد و اینور آنور کند، تا بالاخره آماده پهن کردن و پختن شود. نویسنده نیز همین کار را با ایده تازه اش انجام می دهد. باید آنقدر از خودش سوال بپرسد و ایده های ریز را بهم بچسابند و آنقدر جزئیات اضافه کند، تا ایده اش آماده نوشتن شود. 

هرچه خمیر داستان بیشتر ورز داده شده باشد، داستان قوی تری از آن بیرون می آید.

یکی از سوالاتی که خیلی برای ورز دادن این خمیر به دردمان می خورد، «چه می شد اگر...» است. 

کافیست آن را در بخش های مختلف و در هنگام چینش وقایع در کنار هم به زبان بیاورید. اجازه دهید مغزتان سیل ایده هایش را به سمتتان روانه کند. از اینکه تعدادی شان احمقانه و خنده دار اند نترسید. به تک تک آن ها خوش آمد بگویید؛ اما حواستان هم باشد که زیر این سیل غرق نشوید. 

حالا بررسی شان کنید. یکی پس از دیگری. نگاهی به سرتاپایشان بیندازید و به هرکدام به طور خاص و منحصر به فرد بنگرید. 

می بینید که چقدر راحت می شود به ایده های بی شمار دست یافت و آن ها را گلچین کرد. کسی چه می داند؟ شاید در این بین چیزی به ذهنتان خطور کند که مقدمه نوشتن داستانی دیگر باشد. 

 

انجامش دهید: حتی می توانید با آثار منتشر شده نویسندگان دیگر هم تمرین کنید. کتاب موردعلاقه تان را از قفسه بیرون بیاورید. وقایع و اتفاقات داستان را مرور کنید تا به یکی از رخدادهای اصلی برسید. حالا سوال جادویی را بپرسید: «چه می شد اگر...» و اجازه دهید داستان را طور دیگری ببینید.

به عنوان تمرین، آن را در چند صفحه بنویسید. 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: چی می شد اگه داخل کتاب جزء از کل، مارتین به جای برادرش تبهکار می شد؟ :) 

 

 

 

 

  • رعنا ‌.

«توتِم» ؟

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۷ ق.ظ

فیلم تلقین رو دیدین؟ 

اگه دیده باشید و یادتون باشه، داخل فیلم هرکس یه چیزی تحت عنوان «توتِم» داشت. مال هرکس یه شکل و روش استفاده ی خاصی داشت. مثلا توتم شخصیت اصلی به فرفره بود که فقط خودش می تونست ازش استفاده کنه. یا مال یکی دیگه از شخصیت ها، تاس بود. در کل خاصیتشون این بود که نشون می دادن الان دنیای واقعیه یا خواب. 

داخل کتاب «با هردو طرف مغزت بنویس» اثر هنریت کلاوسر، به چیز جالبی برخوردم. نوشته بود: به این باور برسید که قلم توتم شما است.

یه چنین چیزی. 

قطعا خاصیت این توتم کمی متفاوته از خاصیتی که اون فرفره یا تاس داشت. منظورم اینه که برای نشون دادن واقعی یا خیالی بودن دنیای اطراف نیست. برای هر نویسنده ای یه معنایی داره.

مثلا برای من معنایی رو میده که درون گفته پلینی مخفی شده: «هیچ روزی نباید بدون نوشتن سپری شود.» 

توتم من همون قلمیه که وقتی مدتی نمی نویسم زندگیم از ریتم میوفته. به قول یکی از دوستام، مثل یه درخت بی شاخ و برگ میشم. خشکیده و بی بار. این قدرت توتم منه که می تونه توی یه راه باریکه ی تاریک هدایتم کنه. مثل یه چراغ؟ 

به نظرم لازمه تبدیل شدن به یه نویسنده خوب اینه که قلم رو به یه توتم تبدیل کنید و نوشتن روزانه رو امری مقدس در نظر بگیرید. 

 

توتم شما چطوری کار می کنه؟ 

 

 

 

  • رعنا ‌.

انسان در جستوجوی معنا (03/4/6)

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۳ ب.ظ

طبق چالشی که خیلی وقت پیش اینجا شروع کردم ، قرار شد بعد از هر کتاب خلاصه ش رو بنویسیم و بعد بریم سراغ کتاب بعدی. 

این خلاصه ایه که من برای این کتاب نوشتم:

  • رعنا ‌.

تمرین-صفحات صبحگاهی

جمعه, ۸ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۰ ق.ظ

جولیا کامرون می گوید:

صفحات صبحگاهی عمیق ترین ابزار نویسندگی است که تا به حال ابداع و تجربه کرده ام.

نوشتن صفحات صبحگاهی قاعده خاصی ندارد ، تنها کاری که باید بکنید این است که سحرخیز شوید. صبح که از خواب بیدار می شوید ، فکر انجام کارهای دیگر مثل مرتب کردن تخت ، دم کردن چای ، کشیدن پرده ها و ... را پس بزنید. به هرجا که در آن لحظه احساس راحتی می کنید بروید (حتی می توانید داخل تختتان بمانید و انجامش دهید.) و روی کاغذ ، با قلم شروع به نوشتن کنید.

هرچیزی که به ذهنتان می رسد را روی کاغذ بیاورید. اصلا نگران نامرتبط بودن موضوعات به یکدیگر نباشید ، فقط بنویسید. اجازه ندهید دستتان سست شود و از روی کاغذ سر بخورد ، به نوشتن ادامه دهید. حتی اگر چیزی برای نوشتن به ذهنتان نمی رسد ، درباره همین موضوع بنویسید. افکار سانسور کننده را دور کنید و همه چیز را بنویسید. هنگامی که به سه صفحه رسیدید ، کار تمام است. حالا می توانید کارهای روزمره تان را شروع کنید. 

 

می توانید کاغذهایتان را در یک جعبه یا یک دفتر نگه دارید. شاید هرگز به سراغشان نروید و آن ها را نخوانید اما مطمئن باشید تاثیر شگرفی بر روند نویسندگی تان می گذارند. 

یادتان باشد که حتما بلافاصله پس از بیدار شدن انجامش دهید. نوشتن صفحات صبحگاهی باعث از بین رفتن حواس پرتی می شود.

 

همچنین ، به نوشتن با دو طرف مغز به شما کمک می کند و باعث می شود بتوانید صدای منتقد درونی تان را برای مدتی خاموش کنید. نوشتن این صفحات راهی برای صحبت کردن با ناخودآگاه است که می توانید در اول صبح با آن ارتباط برقرار کنید و ایده های نابش را دریابید. 

به نقل از جولیا کامرون:

صفحات صبحگاهی ، وسیله اصلی شفای خلاقیت است.

وقتی اولین بار صفحات صبحگاهی را می نویسیم ، از تعداد چیزهایی که احساس بدی نسبت به آن ها داریم تعجب می کنیم ، شاید نگران این باشیم که با اعتراف کردن به احساسات منفی مان آن ها تشویق می کنیم اما ابدا چنین نیست. روانشناسان یونگی این را ملاقات با سایه می نامند. وقتی منفی بافی هایمان را بیرون می ریزیم برای امور مثبت جا باز می کنیم.  

 

این تمرین تجربه جالبی بود. مخصوصا اینکه وقتی با چشمای خواب‌آلود شروع به نوشتن می‌کنی ، خیلی زود خواب از سرت می‌پره و مغزت شروع می‌کنه به کار کردن.  

  • رعنا ‌.