دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی که توی دفترهای قدیمی و روی کاغذهای کاهی، با جوهر سیاه نوشته شدن و داخل کتابخونه خاک گرفته‌ی قدیمی نگهداری میشن .
امضا: INTJ .

طبقه بندی موضوعی

شروع کتاب "دنیای سوفی"

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۸ ق.ظ

-همه فیلسوف های واقعی باید چشم و گوش خود را باز نگه دارند.

حتی اگر کلاغ سفیدی ندیده ایم ولی نباید دست از جستوجو برداریم.

شاید یک روز حتی فرد شکاکی مثل من مجبور شود پدیده ای را که قبلا باور نداشته قبول کند.

اگر احتمال چنین چیزی را ندهم آدم متعصبی خواهم بود و ضمنا فیلسوفی واقعی نیز نخواهم بود.

 

 

این کتاب رو من قبلا ۵۶ صفحه شو خوندم و الان میخوام دوباره بخونمش. از ادامه ش.

داستانش خیلی جالبه...

درمورد یه دختری به نام سوفی ئه که نامه های عجیبی از طرف یه فیلسوف دریافت میکنه.

توی اون نامه ها، فرد ناشناس به سوفی فلسفله یادمیده!

نویسنده ش یوستین گردر ه .

سبک کتاب های یوستین گردر تقریبا همشون همینجوریه.

مثلا یه شخصیتی هست که داره نامه میخونه و اون نامه ها کتاب رو شکل میده.

مثل کتاب دختر پرتقال.

اون هم داستانش درمورد پدری بود که قبل از مرگش برای پسرش نامه هایی درمورد دختر پرتقالی نوشته بوده و حالا اون پسر نامه هارو پیدا کرده شروع به خوندنشون میکنه...

 

من وقتی برای اولین بار شروع به خوندن کتاب دنیای سوفی کردم، تا یه مدت میخواستم فیلسوف بشم:| ...

  • فَریماه ‌.

خانه مادربزرگ|فصل دوم| بخش سوم

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ق.ظ

از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم.

سونیا بعد از ما وارد شد و به گرمی بهمان خوش آمد گفت.

کتاب را از قفسه کتاب خانه پدربزرگ برداشتم تا قبل از رفتنمان نگاهی بهش بیندازم.

فصل اول،«جنگل در صبح» نام داشت.

در آن نوشته بود:

 

[[ جنگل سیاه، پر است از جن و اشباح سیاه پوش.

همچنین زامبی هایی که با گاز گرفتن  شما، به زامبی تبدیلتان میکنند. 

تمام چیز هایی که گفتم، در شب ظاهر میشوند. 

در روز، جنگلی بسیار زیبا، پر از گل و درخت را میبینید. 

و مکان بسیار مناسبی برای تفریح و گردش خانوادگی است!]]

 

تعجب کردم!

اگر جنگل تسخیر شده باشد که روز و شب ندارد!!

آنتونی گفت:« ننوشته توی روز تسخیر شده نیست، نوشته اشباحش توی شب نمایان میشن». 

گفتم:« بریم یه نگاهی بندازیم؟».

لوکاس که کنار پنجره ایستاده بود گفت:« سونیا رو چیکار کنیم؟».

لئو گفت:« بهش میگیم ما رو ببره اونجا تا بازی کنیم!». 

همگی با تعجب به لئو که پشت سرمان ایستاده بود و لبخندی به پهنای صورتش  داشت، نگاه کردیم. 

                                                             ***********************************

 

لئو از سونیا درخواست کرد مارا ببرد به جنگل.

سونیا هم با اکراه قبول کرد.

پالتوی خز نارنجی رنگم را که برای تولد م هدیه گرفته بودم،  پوشیدمو از خانه بیرون رفتیم. 

سونیا درِ خانه را بست و همراهمان آمد.

از چاله های پر از گِل رد شدیم و به جنگل رسیدیم.

ورودیِ آن یک درِ زنگ زده فلزی داشت که با باد تکان میخورد و صدای جیرجیرش، فضا را پر کرده بود.

وارد جنگل شدیم. ساکت ترین جایی بود که تا به حال در عمرم دیده بودم.

حتی از آزمایشگاه مدرسه مان هم ساکت تر بود!

همه جا پر از درخت و چمن بود، کنار هر درخت هم هزاران گل لاله وجود داشت.

هیچ پرنده ای روی درخت ها نبود به جز یک

جغدِ شوم...

 

پایان فصل دوم:}

  • فَریماه ‌.

خانه مادربزرگ|فصل دوم|بخش دوم

جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ ق.ظ

صبح روز  بعد، بزرگ تر ها تصمیم داشتند به همراه مادربزرگ،  بروند و سری به خاله پدرم،  یعنی خواهر مادربزرگ بزنند. 

آخر چند هفته پیش حالش بد شده بود و در بیمارستان بستری بود.

عمه معتقد است بیمارستان پر است از بیماری و فضای غم زده اش، برای بچه ها خوب نیست.

به همین دلیل، ما در خانه مادربزرگ، پیش سونیا میمانیم تا آنها برگردند.

دیشب موقع برگشت از خانه مادربزرگ، پدر و عمویم، در ماشین تلفنی درمورد سر زدن به خاله صحبت کردند. 

و ما هم-من،آنتونی، لوکاس-نقشه کشیدیم بعد از رفتنشان برویم داخل جنگل سرکی بکشیم! 

                                                                 ***********************************

 

از ماشین پیاده شدم و به همراه لوکاس و لئو و آنتونی، وارد خانه شدیم.

مادربزرگ با کمک سونیا آرام آرام از پله ها پایین می آمد.

با خوشحالی گفتیم:« سلام مادربزرگ!!».

مادربزرگ چشمش که به ما افتاد روق زده شد و پس از قربان صدقه رفتن هایش، آمد و لئو را بغل کرد.

لوکاس به من سوقولمه ای زد و هر دو خندیدیم.

مادربزرگ موقع رفتن، طوری که سونیا نشنود، گفت:« کتاب جنگل رو فراموش نکنید!». 

انگار او هم از نقشه ما با خبر بود! 

 

  • فَریماه ‌.

خانه مادربزرگ|فصل دوم|بخش اول

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۴ ق.ظ

فصل دوم:: جنگل سیاه

 

همگی دور میز شام، در حال خوردن غذایی بودیم که مادربزرگ به همراه سونیا(خدمتکار جدیدش) آماده کرده بود.

فکرم مشغول جنگل سیاه بود... 

همان جنگلی که پشت خانه مادربزرگ است.

فکر کردم لوکاس هم در همین فکر باشد؛ اما وقتی نگاهم بهش افتاد که با چه سرعتی داشت غذا میخورد،منصرف شدم!

خیلی کنجکاو بودم درمورد جنگل سیاه بیشتر بدانم.

در خانه، به جز صدای قاشق و چنگال هایی که به بشقاب میخورد، صدای دیگری شنیده نمیشد. 

ناگهان سکوت را شکستم و بی مقدمه گفتم:« مادربزرگ، جنگل سیاه چیه؟!».

همه با تعجب به من زل زدند.

پس از چند دقیقه ای،مامان لبخندی زد و گفت:« عزیزم این چه سوالیه که می پرسی؟ الان بهتره غذاتو بخوری».

با قاطعیت جواب دادم:« ولی میخوام بدونم!».

بابا، به  مادربزرگ، و بعد به من نگاهی کرد و گفت:« بهتره بزاریم برای بعد از شام». 

همان موقع بود که لوکاس، با لبخندی که کل صورتش را فرا گرفته  بود، به من نگاه کرد. 

مادربزرگ هم به هر دوی ما چشمک زد.

                                       **************************************************************

هر سه مان-من و لوکاس و آنتونی- منتظر بودیم تا مادربزرگ شروع کند.

لوکاس از هیجان در حال جویدن ناخن هایش بود و آنتونی بی حوصله روی دسته مبل افتاده بود و با لیوان چای اش بازی میکرد.

مادربزرگ، داخل کتابخوانه رفت و به همراه کتاب بسیار قطوری که حدودا ۷٠٠ صفحه داشت، برگشت.

آن را روی میز قهوه ای رنگی که جلوی ما بود، گذاشت و گفت:« 

جنگل سیاه به بزرگ ترین جنگل دنیا معروفه.

میگن یه جادوگر بدذات وسط اون جنگل زندگی میکنه که هر کسی پا توی قلمروش  بزاره، با جادوی سیاه نفرینش میکنه.

قبلا توی یک دهکده کوچیک زندگی میکرده که یک شب یکی از گابلین ها-نوعی جن کوچک-به او خبر میده که باید از اونجا فرار کنه.

اون هم چوب دستیش رو بر میداره و با یه ورد جادویی، خونه ش رو به آتش میکشه تا همه چیز رو نابود کنه.

بعد هم فرار میکنه و توی جنگل ساکن میشه».

آنتونی که انگار ماحرا برایش جالب شده بود، پرسید:« این کتاب دیگه چیه؟».

مادربزرگ جواب داد:« این کتاب جنگل سیاهه. درمورد جنگل توش نوشته».

کتاب را باز کردم؛ داخل صفحه اول با خط خرچنگ قورباغه ولی زیبایی نوشته بود، جنگل سیاه.

لوکاس پرسید:« اسم اون جادوگر چیه؟».

-کسی اسمش رو نمیدونه همه بهش میگن دوشیزه بد جنس.

فهرست کتاب را که  نگاه کردم، یک فصل درمورد دوشیزه بدجنس در آن وجود داشت.

به آن فصل رجوع کردم و عکسش را در صفحه اول آن دیدم.

موهای سفید و صورتی پر از لک داشت.

روی گونه اش هم انگار جای سوختگی بود.

مادربزرگ ادامه داد:« همینطور که توی کتاب نوشته  شده، اون هزاران جن کوچک رو پرورش داده و الان بهش خدمت میکنن».

آنتونی با تعجب پرسید:« جن ها برای اون کار میکنن؟! همشون؟!».

-درسته، همه جن و پری ها از او دستور میگرند.

چون اون ملکه همه جادگر هاست!دوشیزه بدجنس!

عمو، آهی کشید و گفت:« خیلی خب بچه ها، دیگه بسه! مادربزرگ باید استراحت کنه و شما هم الان باید خوابیده باشید».

لوکاس با ناراحتی گفت:«اما آخه...».

-همتون میدونید که اینا همش افسانه س.

این بود که مجبور شدیم از مادربزرگ خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم.

 

 

  • فَریماه ‌.

خانه مادربزرگ|فصل اول| بخش دوم

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ

به خانه مادربزرگ که میرسیم که عمو هم با سرعت و بوق زنان، از راه می رسد.

او همیشه خیلی تند رانندگی میکند؛ به قول پدرم، انگار یک هیولای چهار دست با سه متر قد،  دنبالش کرده است! 

لوکاس و لئو با هیجان از ماشین پیاده میشوند؛ آنها کلا خانواده شادی هستند.

از ماشین پیاده میشوم و صدای مادرم را میشنوم که میگوید:« مَدیسون، مراقب باش پات رو کجا میذاری؛ اینجا پر از چاله س».

در حین وارد شدن، نگاهی یه جنگل انداختم...

جدای از آن داستان ها، آنجا واقعا ترسناک است. شب ها از آن صدا های مخوف به گوش میرسد. 

وارد خانه میشویم و مثل همیشه بوی چوب سوخته درون شومینه به مشام میرسد. 

عمه زودتر از ما آنجا بود.

مادربزرگ با خوشحالی به سمت مان آمد و لئو را بغل کرد.

راستش لئو دوست ندارد با آن مثل بچه ها رفتار کنند و من و لوکاس هر دفعه به او میخندیم.

در آن لحضه قیافه اش واقعا خنده دار می شود. 

زن عمو برای اینکه او را آرام کند میگوید، آدم ها برای ابراز محبت به یک دیگر آن هارا در آغوش میگیرند و این تنها برای بچه ها نیست.

بعد لیو می گوید، پس چرا مادربزرگ لوکاس و مدیسون و آنتونی را بغل نمیکند. 

و آن موقع زن عمو دیگر حرفی برای گفتن ندارد! 

کنار شومینه میروم تا کمی گرم شوم.

روی مبل،  آنتونی را میبینم که با بی حوصلگی به تعیین تکلیف کردن های پدرش گوش میکند. 

پدر او مردی خیلی خیلی بد اخلاق است.

نمیدانم چرا عمه با او ازدواج کرده است؛ آخر عمه روحیه بسیار شادی دارد.

و آنتونی کمی به پدرش رفته است؛ بی حوصله و کم حرف.

او عاشق بازی های ویدویویی است و در هیچ بازی ای کم نمی اورد.

 

                                                   **************************

 

همراهِ آنتونی مشغول تماشای تلویزیون بودم که سرو کله لوکاس پیدا شد.

با هیجان گفت:« نظرتون چیه امشب بریم توی جنگل؟».

آنتونی چشم هایش را میچرخواند و دوباره به صفمه تلویزیون خیره می شود.

پرسیدم:« بریم چیکار کنیم؟ دنبال اشباح سیاه پوش بگردیم؟!».

مثل کسی که برق گرفته باشدَش، از جا پرید و گفت:« فکر خیلی خوبیه!!».

من و آنتونی با تعجب به او زل زدیم.

لوکاس واقعا یک تخته اش کم است!!

 

پایان فصل اول:)

 

 

  • فَریماه ‌.

خانه مادربزرگ| فصل اول| بخش یک

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۳ ب.ظ

امشب شب زیبایی است و ماه نقره ای در آسمان می درخشد. 

قرار است به خانه مادربزرگ برویم چون او ما را برای شام دعوت کرده است.

آن خانه را دوست دار چون مانند قلعه یک جادوگر، تاریک و مخوف است.

زمانی که لئو ۴ ساله بود، موقع رفتن به خانه مادربزرگ، با گریه میگفت از آنجا می ترسد. 

برای همین بیشتر اوقات مادربزرگ به خانه آنها میرفت.

از وقتی پدربزرگ مُرد، مادربزرگ تنها زندگی میکند. 

ما خیلی به گفتیم بیاید و با ما زندگی کند؛ اما او هر بار پیشنهاد ما را رد میکرد.

نمیدانم چگونه تک و تنها در آن خانه بزرگ و تاریک زندگی می کند.

پسر عمویم لوکاس، عاشق ماجراجویی است و همیشه درمورد جنگل پشت خانه مادربزرگ، داستان سر هم میکند.

مثلا می گوید، درون جنگل هیولایی آدم خوار زندگی می کند که هر انسانی به آنجا  برود، یک لقمه چپش میکند! 

او با داستان هایش لئو را به وحشت می اندازد(همیشه!)

اما یک داستان قدیمی هم هست که میگوید، آن جنگل تسخیر شده است!

ماجرای کاملش را نمی دانم اما شنیده ام این جنگل اشباحی با شنل سیاه دارد که تنها در شب خود را نشان میدهند.

به این دلیل که آنها در نور آفتاب، میسوزند.

برای همین برخی میگویند آنها خوناشام هستند.

البته اینها فقط یک سری داستان برای ترساندن بچه ها است.

همانطور که لوکاس داستان می بافد!

  • فَریماه ‌.

نامه ای به ژولیت بخش آخر

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۸ ب.ظ

『22 جولای 1998』

 

ژولیت عزیزم،

۱۰ روز از برگشتن من به خانه میگذرد.

مدتی که کنار توبودم، واقعا دل نشین و دوست داشتنی بود.

فکر میکنم دست های کمی بهتر شده باشند و میتوانی کار های کوچکی مثل جابه جا کردن اجسام کوچک انجام دهی.

من الان پزشک دهکده هستم.! راستش این را تقریبا مدیون تو هستم.

باز هم میخواهم ازت تشکر کنم. تو باعث شدی من در پزشکی پیشرفت چشم گیری داشته باشم.

تو مثل همیشه بودی...

سرزنده و شاد.

اما چیزی در تو تغییر کرده بود ...

تودیگر دوچرخه سواری را دوست نداشتی و نداری...

شاید اگر من هم جای تو بودم دیگر هرگز دوچرخه سواری نمیکردم.

بگذریم؛ امیدوارم به زودی با دیت خط خودت برایم نامه بنویسی.

ارادتمند و دوستدار همیشگی تو: نانسی

 

پایان

  • فَریماه ‌.

نامه ای به ژولیت بخش هفتم

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ ب.ظ

『28 ژوئن 1998』

 

ژولیت عزیزم،

من و آقای مک فری، در حال جمع کردن وسایلمان هستیم.

قرار است فردا، سوار اولین قطار شویم و حرکت کنیم. نمیدانی که چقدر خوشحالم.

قضیه را با آقای مک فری در میان گذاشتم و او گفت اولین مکانی که قرار است برویم، خانه دوستت است.

نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورم و در آسمان پرواز کنم.

مطمئنم تو هم به اندازه من خوشحال شدی.

دوستدار همیشگی:نانسی

 

『30 ژوئن 1998』

 

ژولیت عزیزم،

تنها سه روز دیگر از سفر ما باقی مانده است.

و مهم تر از آن سه روز دیگر وقت ملاقاتمان است.خیلی هیجان زده ام.

در قطار، بیشتر اوقات در حال تصور کردن تو هستم.

تصور میکنم از در خانه ات وارد شده ایم و تو همراه خدمتکارت جلوی در ایستاده ای.

با همان مو های قهوه ای و چهره آرامت، به همراه لبخندی، مرا نگاه میکنی.

تصورش خیلی شیرین است.

آه فکر نکنم تا سه روز دیگر دوام بیاورم. اگر پدرم اینجا بود، حتما میگفت:« 

تو ۴ سال صبر کرده ای ، سه روز دیگر هم رویش ».

درست است اما این لحضات آخر است که آدم را دیوانه میکند و صبر را از او میگیرد.

دوستدار تو:نانسی

 

پ.ن: همین الان در شهری توقف کردیم تا غذا بخوریم . وقتی رفتم تا این نامه را پست کنم اداره پست بسته بود و من باید تا شب صبر کنم!

 

  • فَریماه ‌.

نامه ای به ژولیت بخش ششم

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۷ ب.ظ

『18 ژوئن 1998』

 

ژولیت عزیزم،

دارم سخت تلاش میکنم. از دو روز پیش خیلی پیشرفت کرده ام. 

آقای مک فری از ابن همه پیشرفت آن هم در دو روز، خیلی تعجب کرده است.

او می گوید در مدت خیلی کوتاهی، میتوانم پزشک ماهر و با تجربه ای شوم.

البته اگر با همین سرعت پیش بروم.

نظرت چیست؟ به زودی می توانی همه کار هایی که دوست داری را دوباره انجام دهی. نامه بنویسی، دوچرخه سواری کنی، تمشک بچینی و ...

اگر تو نبودی من هنوز در حال درست کردن پادزهر با گیاهان دارویی بودم!

ازت ممنونم...

دوستدار همیشگی تو: نانسی

 

 

『21 ژوئن 1998』

 

ژولیت عزیزم،

خیلی عجله دارم و باید همراه آقای مک فری به خانه خانم و آقای آکرمن برویم. انگار حالِ دختر ۸ ساله شان بد شده است.

فقط میخواستم بگویم نامه دومت که به دیت خدمتکارت نوشته شده، به دستم رسید.

از اینکه برایم آرزوی موفقیت کردی ازت متشکرم.

دوستدار تو:نانسی

 

 

『23 ژوئن 1998』

 

ژولیت عزیزم،

قرار است به زودی یک دیگر را ملاقات کنیم!

من و آقای مک فری قرار است سوم ماه بعد به تگزاس یعنی مکانی که تو در آن ساکنی، بیاییم.

چون آقای مک فری معتقد است من در تگزاس پیشرفت بهتری خواهم داشت.

این عالی نیست؟ آن وقت من میتوانم تو را درمان کنم. تازه آقای مک فری هم آنجاست و چه از این بهتر؟؟

او با اینکه یک پیرمرد بد خلق و عصبی است اما بهترین پزشکی ست که تا به حال دیده ام.

هر وقت آقای مک فری و مهارت خاصش در پزشکی را میبینم،واقعا میفهمم که نباید از ظاهر آدم ها قضاوت کرد!!

دوستدار تو: نانسی

  • فَریماه ‌.

نامه ای به ژولیت بخش پنجم

جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۹ ب.ظ

『16 ژوئن 1998』

 

ژولیت عزیزم،

نمیدانی که چقدر خوشحالم! چون نامه ای که برایم فرستاده بودی دیشب به دستم رسید.

خیلی ذوق زده شدم و سه بار آن راخواندم.

از طرفی هم خیلی خیلی ناراحتم که بر اثر تصادف با قطار، دست هایت فلج شده و دیگر نمیتوانی بنویسی.

تنها نوشتن نه، خیلی کار های دیگر مثل...

دوچرخه سواری...

گفته بودی در یک روز بارانی داشتی روی ریل قطار دوچرخه سواری می کردی و قطار را ندیدی و...

گفتی همه پزشکان ازدرمانت عاجز مانده اند.

من میخواهم بیشتر تلاش کنم. میخواهم آنقدر در پزشکی مهارت پیدا کنم تا بتوانم تو را درمان کنم.

مطمئنم که می توانم چون به خاطر تو است...

فقط تا آن موقع صبور باش

دوستدار تو: نانسی

  • فَریماه ‌.