دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی که توی دفترهای قدیمی و روی کاغذهای کاهی، با جوهر سیاه نوشته شدن و داخل کتابخونه خاک گرفته‌ی قدیمی نگهداری میشن .
امضا: INTJ .

طبقه بندی موضوعی

خانه مادربزرگ|فصل اول| بخش دوم

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ

به خانه مادربزرگ که میرسیم که عمو هم با سرعت و بوق زنان، از راه می رسد.

او همیشه خیلی تند رانندگی میکند؛ به قول پدرم، انگار یک هیولای چهار دست با سه متر قد،  دنبالش کرده است! 

لوکاس و لئو با هیجان از ماشین پیاده میشوند؛ آنها کلا خانواده شادی هستند.

از ماشین پیاده میشوم و صدای مادرم را میشنوم که میگوید:« مَدیسون، مراقب باش پات رو کجا میذاری؛ اینجا پر از چاله س».

در حین وارد شدن، نگاهی یه جنگل انداختم...

جدای از آن داستان ها، آنجا واقعا ترسناک است. شب ها از آن صدا های مخوف به گوش میرسد. 

وارد خانه میشویم و مثل همیشه بوی چوب سوخته درون شومینه به مشام میرسد. 

عمه زودتر از ما آنجا بود.

مادربزرگ با خوشحالی به سمت مان آمد و لئو را بغل کرد.

راستش لئو دوست ندارد با آن مثل بچه ها رفتار کنند و من و لوکاس هر دفعه به او میخندیم.

در آن لحضه قیافه اش واقعا خنده دار می شود. 

زن عمو برای اینکه او را آرام کند میگوید، آدم ها برای ابراز محبت به یک دیگر آن هارا در آغوش میگیرند و این تنها برای بچه ها نیست.

بعد لیو می گوید، پس چرا مادربزرگ لوکاس و مدیسون و آنتونی را بغل نمیکند. 

و آن موقع زن عمو دیگر حرفی برای گفتن ندارد! 

کنار شومینه میروم تا کمی گرم شوم.

روی مبل،  آنتونی را میبینم که با بی حوصلگی به تعیین تکلیف کردن های پدرش گوش میکند. 

پدر او مردی خیلی خیلی بد اخلاق است.

نمیدانم چرا عمه با او ازدواج کرده است؛ آخر عمه روحیه بسیار شادی دارد.

و آنتونی کمی به پدرش رفته است؛ بی حوصله و کم حرف.

او عاشق بازی های ویدویویی است و در هیچ بازی ای کم نمی اورد.

 

                                                   **************************

 

همراهِ آنتونی مشغول تماشای تلویزیون بودم که سرو کله لوکاس پیدا شد.

با هیجان گفت:« نظرتون چیه امشب بریم توی جنگل؟».

آنتونی چشم هایش را میچرخواند و دوباره به صفمه تلویزیون خیره می شود.

پرسیدم:« بریم چیکار کنیم؟ دنبال اشباح سیاه پوش بگردیم؟!».

مثل کسی که برق گرفته باشدَش، از جا پرید و گفت:« فکر خیلی خوبیه!!».

من و آنتونی با تعجب به او زل زدیم.

لوکاس واقعا یک تخته اش کم است!!

 

پایان فصل اول:)

 

 

  • فَریماه ‌.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی