دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی که توی دفترهای قدیمی و روی کاغذهای کاهی، با جوهر سیاه نوشته شدن و داخل کتابخونه خاک گرفته‌ی قدیمی نگهداری میشن .
امضا: INTJ .

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

خانه مادربزرگ|فصل دوم| بخش سوم

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ق.ظ

از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم.

سونیا بعد از ما وارد شد و به گرمی بهمان خوش آمد گفت.

کتاب را از قفسه کتاب خانه پدربزرگ برداشتم تا قبل از رفتنمان نگاهی بهش بیندازم.

فصل اول،«جنگل در صبح» نام داشت.

در آن نوشته بود:

 

[[ جنگل سیاه، پر است از جن و اشباح سیاه پوش.

همچنین زامبی هایی که با گاز گرفتن  شما، به زامبی تبدیلتان میکنند. 

تمام چیز هایی که گفتم، در شب ظاهر میشوند. 

در روز، جنگلی بسیار زیبا، پر از گل و درخت را میبینید. 

و مکان بسیار مناسبی برای تفریح و گردش خانوادگی است!]]

 

تعجب کردم!

اگر جنگل تسخیر شده باشد که روز و شب ندارد!!

آنتونی گفت:« ننوشته توی روز تسخیر شده نیست، نوشته اشباحش توی شب نمایان میشن». 

گفتم:« بریم یه نگاهی بندازیم؟».

لوکاس که کنار پنجره ایستاده بود گفت:« سونیا رو چیکار کنیم؟».

لئو گفت:« بهش میگیم ما رو ببره اونجا تا بازی کنیم!». 

همگی با تعجب به لئو که پشت سرمان ایستاده بود و لبخندی به پهنای صورتش  داشت، نگاه کردیم. 

                                                             ***********************************

 

لئو از سونیا درخواست کرد مارا ببرد به جنگل.

سونیا هم با اکراه قبول کرد.

پالتوی خز نارنجی رنگم را که برای تولد م هدیه گرفته بودم،  پوشیدمو از خانه بیرون رفتیم. 

سونیا درِ خانه را بست و همراهمان آمد.

از چاله های پر از گِل رد شدیم و به جنگل رسیدیم.

ورودیِ آن یک درِ زنگ زده فلزی داشت که با باد تکان میخورد و صدای جیرجیرش، فضا را پر کرده بود.

وارد جنگل شدیم. ساکت ترین جایی بود که تا به حال در عمرم دیده بودم.

حتی از آزمایشگاه مدرسه مان هم ساکت تر بود!

همه جا پر از درخت و چمن بود، کنار هر درخت هم هزاران گل لاله وجود داشت.

هیچ پرنده ای روی درخت ها نبود به جز یک

جغدِ شوم...

 

پایان فصل دوم:}

  • فَریماه ‌.

خانه مادربزرگ|فصل دوم|بخش دوم

جمعه, ۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ ق.ظ

صبح روز  بعد، بزرگ تر ها تصمیم داشتند به همراه مادربزرگ،  بروند و سری به خاله پدرم،  یعنی خواهر مادربزرگ بزنند. 

آخر چند هفته پیش حالش بد شده بود و در بیمارستان بستری بود.

عمه معتقد است بیمارستان پر است از بیماری و فضای غم زده اش، برای بچه ها خوب نیست.

به همین دلیل، ما در خانه مادربزرگ، پیش سونیا میمانیم تا آنها برگردند.

دیشب موقع برگشت از خانه مادربزرگ، پدر و عمویم، در ماشین تلفنی درمورد سر زدن به خاله صحبت کردند. 

و ما هم-من،آنتونی، لوکاس-نقشه کشیدیم بعد از رفتنشان برویم داخل جنگل سرکی بکشیم! 

                                                                 ***********************************

 

از ماشین پیاده شدم و به همراه لوکاس و لئو و آنتونی، وارد خانه شدیم.

مادربزرگ با کمک سونیا آرام آرام از پله ها پایین می آمد.

با خوشحالی گفتیم:« سلام مادربزرگ!!».

مادربزرگ چشمش که به ما افتاد روق زده شد و پس از قربان صدقه رفتن هایش، آمد و لئو را بغل کرد.

لوکاس به من سوقولمه ای زد و هر دو خندیدیم.

مادربزرگ موقع رفتن، طوری که سونیا نشنود، گفت:« کتاب جنگل رو فراموش نکنید!». 

انگار او هم از نقشه ما با خبر بود! 

 

  • فَریماه ‌.