خانه مادربزرگ|فصل دوم| بخش سوم
از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم.
سونیا بعد از ما وارد شد و به گرمی بهمان خوش آمد گفت.
کتاب را از قفسه کتاب خانه پدربزرگ برداشتم تا قبل از رفتنمان نگاهی بهش بیندازم.
فصل اول،«جنگل در صبح» نام داشت.
در آن نوشته بود:
[[ جنگل سیاه، پر است از جن و اشباح سیاه پوش.
همچنین زامبی هایی که با گاز گرفتن شما، به زامبی تبدیلتان میکنند.
تمام چیز هایی که گفتم، در شب ظاهر میشوند.
در روز، جنگلی بسیار زیبا، پر از گل و درخت را میبینید.
و مکان بسیار مناسبی برای تفریح و گردش خانوادگی است!]]
تعجب کردم!
اگر جنگل تسخیر شده باشد که روز و شب ندارد!!
آنتونی گفت:« ننوشته توی روز تسخیر شده نیست، نوشته اشباحش توی شب نمایان میشن».
گفتم:« بریم یه نگاهی بندازیم؟».
لوکاس که کنار پنجره ایستاده بود گفت:« سونیا رو چیکار کنیم؟».
لئو گفت:« بهش میگیم ما رو ببره اونجا تا بازی کنیم!».
همگی با تعجب به لئو که پشت سرمان ایستاده بود و لبخندی به پهنای صورتش داشت، نگاه کردیم.
***********************************
لئو از سونیا درخواست کرد مارا ببرد به جنگل.
سونیا هم با اکراه قبول کرد.
پالتوی خز نارنجی رنگم را که برای تولد م هدیه گرفته بودم، پوشیدمو از خانه بیرون رفتیم.
سونیا درِ خانه را بست و همراهمان آمد.
از چاله های پر از گِل رد شدیم و به جنگل رسیدیم.
ورودیِ آن یک درِ زنگ زده فلزی داشت که با باد تکان میخورد و صدای جیرجیرش، فضا را پر کرده بود.
وارد جنگل شدیم. ساکت ترین جایی بود که تا به حال در عمرم دیده بودم.
حتی از آزمایشگاه مدرسه مان هم ساکت تر بود!
همه جا پر از درخت و چمن بود، کنار هر درخت هم هزاران گل لاله وجود داشت.
هیچ پرنده ای روی درخت ها نبود به جز یک
جغدِ شوم...
پایان فصل دوم:}
- ۰ نظر
- ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۰