فراموش شده ها!..
آنجا واقعا بوی بهشت میداد ! فقط کافی بود پایم را داخل حیاط بگذارم تا بفهمم چقدر دلم برای این خانه تنگ شده است...
دلم میخواست تا ابد جلوی درِ آهنی کهنه که با هر بار باز و بسته شدن ، صدای قیژ قیژ میداد ، بمانم و به آن همه خاطره چشم بدوزم .
هنوز هم آن حوض آبی که حالا داخلش پر از جلبک و خزه شده بود ، وسط حیاط و زیر بند رخت جا خوش کرده بود .
با دیدن رنگ و روی رفته اش ، دلم گرفت...
به یاد روز هایی افتادم که هنوز امیدی برای زندگی کردن داشتیم ؛ داخل حوض پر از ماهی گلی بود و همیشه پرتقال و سیب هایی که از درخت های باغ چیده بودیم را داخل آب زلال و مثل آینه اش ، میریختیم و در حین شستنشان ، به هم آب می پاشیدیم و می خندیدیم . از ته دل ، و بدون هیچ غصه ای .
از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم . هنوز هم آن قالیِ قرمز رنگ وسط اتاق پهن بود .
مثل همیشه ، بوی چوب سوخته می آمد .
قاب عکس های غبار آلود ، از روی دیوار گچی به من خیره مانده بودند و هزاران حرف درونشان نهفته بود .
همه چیز سر جایش بود . حتی نارنگی هایی که روی زمین قِل خورده بودند... خرده های شکسته ی بشقاب چینی گل دار ؛ وقتی مادربزرگم قلبش تیر کشید ، پاهایش سست شد و ...زمین خورد .
تا آن لحظه همه چیز رویایی بود . همه چیز آبی بود . دلنشین بود . دوست داشتنی و زیبا بود . اما بعد ، همه چیز سیاه شد... همگی آشفته شدیم...
دیگر کسی نبود که هرروز آب حوض را عوض کند...
کسی نبود که در حیاط بدود و خانه را از صدای خنده هایش پر کند .
کسی نبود که لباس های گل گلی را روی بند پهن کند تا خشک شوند ...
دیگر خواهرم نبود که روی زمین بخوابد و با دستخط کج و کوله اش ، روی آن کاغذ های کاهی ، تمرین الفبا بنویسد .
دیگر مادرم نبود که با انگشتانش انار دانه دانه کند ، النگو هایش را به هم بزند و جرینگ جرینگ صدا دهد .
دیگر...هیچکس نبود . همه آن روز ها و همه خاطره ها و خنده هایش در این خانه چال شده بودند.
1401/3/14
- ۰۱/۰۳/۱۴