چطوری بدون دنیای سوفی سر کنم؟:)
کم کم دارم دنیای سوفی رو تموم میکنم:))
حدودا ۳۰ صفحه دیگه ش مونده:)))))))))
یه جورایی بهش عادت کردم انگار اگه نباشه یه چیزی کمه!
خب تا اینجای داستان رو براتون میگم........
هیچی دیگه آقا این سوفی اومد برای تولدش یه مهمانی فلسفی برگزار کرد.
جناب آلبرتو رو هم دعوت کرد:)
این آقا آلبرتو ی ما، اومد طی یک سخنرانی به همه حضار گرامی اعلام کرد که همگی تصوری بیش نیستند و همه چیز خیالیه.
در آخر هم هواپیمای پدر هیلده از بالای سر اونا رد شد و وقت اون رسیده بود که آلبرتو دست سوفی رو بگیره و تا داستان تموم نشده فرار کنن و از دنیای خیالات--همین الان خیالات رو نوشتم خیارات:| نکنه سرگرد توی مغزش مزرعه خیار داشته باشه که اسمش رو هم گذاشته خیارات؟ بعد اینو توی ذهن من نوشته باشه؟●-● نکنه ما هم جزئی از خیالات سرگرد باشیم؟¤-¤-- سرگرد بپرن بیرون.
آخه اگه داستان تموم بشه تا ابد اونجا گیر میوفتن.
سوفی،، غذای همه حیواناتش رو داد و با مادرش خداحافظی کرد و.........:)
بقیه ش رو هم فعلا نخوندم▪ن▪!
هه!
- ۰۰/۰۷/۰۳
تموم شد بیار بده من -_------