دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی که توی دفترهای قدیمی و روی کاغذهای کاهی، با جوهر سیاه نوشته شدن و داخل کتابخونه خاک گرفته‌ی قدیمی نگهداری میشن .
امضا: INTJ .

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

بالاخره تموم شد؟ بالااااخخخخخره تموم شدD:

يكشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۲ ب.ظ

:)

 

 

!

تموم شدا:)!

یعنی از جذابیتش نگم براتوون☆~☆--البته میدونم از شروع کتاب تا الان دارم میگم!-- محشر ترین و بهترین و قشنگ ترین و هیجان انگیز ترین و خفن ترین داستانی بود که خوندم و واقعاااااا عاااشقشم.

آخرش هم همونطور که مستحضر هستید آلبرتو و سوفی از داستان اومدن بیرون.

الان این سوال پیش میاد که اونا واقعی بودن؟

و باید بگم،،نه:)

اونا شخصیت های داستانی ای بیش نبودن.

وقتی از داستان اومدن بیرون چه بلایی سرشون اومد؟

از اونجایی که اونا شخصیت های داستانی و خیالی بودن فقط میتونستن با شخصیت های خیالی حرف بزنن و فقط شخصیت های خیالی صدای اونارو میشنیدن و میدیدنشون:)

اونجا اونا یه پیرزنی رو پیدا کردن که مثل خودشون یه شخصیت داستانی بود و اون پیرزن اونارو به جایی برد که همه شخصیت های خیالی اونجا بودن.

فصل آخرش هم خیلیییی جالب بود.

بهتون گفته بودم آلبرتو و سوفی از هیلده کمک خواستن...

به نظرتون هیلده کمکشون کرد؟:)

معلومه که کرد:)

میپرسید چجوری؟:)

خب اینو بهتون نمیگم تا حداقل یه چیز جدید برای خوندن داشته باشید توی این داستان●-●

میدونم که نصف بیشترش رو اسپویل کردمD:

 به قول یکی از دوستام که میگفت تو خودت اسپویلی:|

به هر حال که خیلی کتاب قشنگی بود:)))))))))))

 

 

پی نوشت: کتاب بعدی؟ دختری که رهایش کردی:)

پی نوشت پی نوشت: نگران نباشید اینو دیگه اسپویل نمیکنم:))

پی نوشت پی نوشت پی نوشت: البته شاید یه ذره:)))

پی نوشت پی نوشت پی نوشت پی نوشت: یه کتاب دیگه هم هست به نام دختری که به حال خود رها کردی اونو خوندم فکر نکنم همون باشه...

  • فَریماه ‌.

چطوری بدون دنیای سوفی سر کنم؟:)

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ب.ظ

کم کم دارم دنیای سوفی رو تموم میکنم:))

حدودا ۳۰ صفحه دیگه ش مونده:)))))))))

یه جورایی بهش عادت کردم انگار اگه نباشه یه چیزی کمه!

خب تا اینجای داستان رو براتون میگم........

هیچی دیگه آقا این سوفی اومد برای تولدش یه مهمانی فلسفی برگزار کرد.

جناب آلبرتو رو هم دعوت کرد:)

این آقا آلبرتو ی ما، اومد طی یک سخنرانی به همه حضار گرامی اعلام کرد که همگی تصوری بیش نیستند و همه چیز خیالیه.

در آخر هم هواپیمای پدر هیلده از بالای سر اونا رد شد و وقت اون رسیده بود که آلبرتو دست سوفی رو بگیره و تا داستان تموم نشده فرار کنن و از دنیای خیالات--همین الان خیالات رو نوشتم خیارات:| نکنه سرگرد توی مغزش مزرعه خیار داشته باشه که اسمش رو هم گذاشته خیارات؟ بعد اینو توی ذهن من نوشته باشه؟●-● نکنه ما هم جزئی از خیالات سرگرد باشیم؟¤-¤-- سرگرد بپرن بیرون.

آخه اگه داستان تموم بشه تا ابد اونجا گیر میوفتن.

سوفی،، غذای همه حیواناتش رو داد و با مادرش خداحافظی کرد و.........:)

 

 

بقیه ش رو هم فعلا نخوندم▪ن▪!

هه!

  • فَریماه ‌.