دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی که توی دفترهای قدیمی و روی کاغذهای کاهی، با جوهر سیاه نوشته شدن و داخل کتابخونه خاک گرفته‌ی قدیمی نگهداری میشن .
امضا: INTJ .

طبقه بندی موضوعی

خانه مادربزرگ|فصل دوم|بخش اول

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۴ ق.ظ

فصل دوم:: جنگل سیاه

 

همگی دور میز شام، در حال خوردن غذایی بودیم که مادربزرگ به همراه سونیا(خدمتکار جدیدش) آماده کرده بود.

فکرم مشغول جنگل سیاه بود... 

همان جنگلی که پشت خانه مادربزرگ است.

فکر کردم لوکاس هم در همین فکر باشد؛ اما وقتی نگاهم بهش افتاد که با چه سرعتی داشت غذا میخورد،منصرف شدم!

خیلی کنجکاو بودم درمورد جنگل سیاه بیشتر بدانم.

در خانه، به جز صدای قاشق و چنگال هایی که به بشقاب میخورد، صدای دیگری شنیده نمیشد. 

ناگهان سکوت را شکستم و بی مقدمه گفتم:« مادربزرگ، جنگل سیاه چیه؟!».

همه با تعجب به من زل زدند.

پس از چند دقیقه ای،مامان لبخندی زد و گفت:« عزیزم این چه سوالیه که می پرسی؟ الان بهتره غذاتو بخوری».

با قاطعیت جواب دادم:« ولی میخوام بدونم!».

بابا، به  مادربزرگ، و بعد به من نگاهی کرد و گفت:« بهتره بزاریم برای بعد از شام». 

همان موقع بود که لوکاس، با لبخندی که کل صورتش را فرا گرفته  بود، به من نگاه کرد. 

مادربزرگ هم به هر دوی ما چشمک زد.

                                       **************************************************************

هر سه مان-من و لوکاس و آنتونی- منتظر بودیم تا مادربزرگ شروع کند.

لوکاس از هیجان در حال جویدن ناخن هایش بود و آنتونی بی حوصله روی دسته مبل افتاده بود و با لیوان چای اش بازی میکرد.

مادربزرگ، داخل کتابخوانه رفت و به همراه کتاب بسیار قطوری که حدودا ۷٠٠ صفحه داشت، برگشت.

آن را روی میز قهوه ای رنگی که جلوی ما بود، گذاشت و گفت:« 

جنگل سیاه به بزرگ ترین جنگل دنیا معروفه.

میگن یه جادوگر بدذات وسط اون جنگل زندگی میکنه که هر کسی پا توی قلمروش  بزاره، با جادوی سیاه نفرینش میکنه.

قبلا توی یک دهکده کوچیک زندگی میکرده که یک شب یکی از گابلین ها-نوعی جن کوچک-به او خبر میده که باید از اونجا فرار کنه.

اون هم چوب دستیش رو بر میداره و با یه ورد جادویی، خونه ش رو به آتش میکشه تا همه چیز رو نابود کنه.

بعد هم فرار میکنه و توی جنگل ساکن میشه».

آنتونی که انگار ماحرا برایش جالب شده بود، پرسید:« این کتاب دیگه چیه؟».

مادربزرگ جواب داد:« این کتاب جنگل سیاهه. درمورد جنگل توش نوشته».

کتاب را باز کردم؛ داخل صفحه اول با خط خرچنگ قورباغه ولی زیبایی نوشته بود، جنگل سیاه.

لوکاس پرسید:« اسم اون جادوگر چیه؟».

-کسی اسمش رو نمیدونه همه بهش میگن دوشیزه بد جنس.

فهرست کتاب را که  نگاه کردم، یک فصل درمورد دوشیزه بدجنس در آن وجود داشت.

به آن فصل رجوع کردم و عکسش را در صفحه اول آن دیدم.

موهای سفید و صورتی پر از لک داشت.

روی گونه اش هم انگار جای سوختگی بود.

مادربزرگ ادامه داد:« همینطور که توی کتاب نوشته  شده، اون هزاران جن کوچک رو پرورش داده و الان بهش خدمت میکنن».

آنتونی با تعجب پرسید:« جن ها برای اون کار میکنن؟! همشون؟!».

-درسته، همه جن و پری ها از او دستور میگرند.

چون اون ملکه همه جادگر هاست!دوشیزه بدجنس!

عمو، آهی کشید و گفت:« خیلی خب بچه ها، دیگه بسه! مادربزرگ باید استراحت کنه و شما هم الان باید خوابیده باشید».

لوکاس با ناراحتی گفت:«اما آخه...».

-همتون میدونید که اینا همش افسانه س.

این بود که مجبور شدیم از مادربزرگ خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم.

 

 

  • فَریماه ‌.

نظرات (۲)

مثل همیشه عااالی:)

پاسخ:
:> 

مثل همیشه معرکه:)

پاسخ:
°^°
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی