نامه ای به ژولیت بخش هفتم
『28 ژوئن 1998』
ژولیت عزیزم،
من و آقای مک فری، در حال جمع کردن وسایلمان هستیم.
قرار است فردا، سوار اولین قطار شویم و حرکت کنیم. نمیدانی که چقدر خوشحالم.
قضیه را با آقای مک فری در میان گذاشتم و او گفت اولین مکانی که قرار است برویم، خانه دوستت است.
نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورم و در آسمان پرواز کنم.
مطمئنم تو هم به اندازه من خوشحال شدی.
دوستدار همیشگی:نانسی
『30 ژوئن 1998』
ژولیت عزیزم،
تنها سه روز دیگر از سفر ما باقی مانده است.
و مهم تر از آن سه روز دیگر وقت ملاقاتمان است.خیلی هیجان زده ام.
در قطار، بیشتر اوقات در حال تصور کردن تو هستم.
تصور میکنم از در خانه ات وارد شده ایم و تو همراه خدمتکارت جلوی در ایستاده ای.
با همان مو های قهوه ای و چهره آرامت، به همراه لبخندی، مرا نگاه میکنی.
تصورش خیلی شیرین است.
آه فکر نکنم تا سه روز دیگر دوام بیاورم. اگر پدرم اینجا بود، حتما میگفت:«
تو ۴ سال صبر کرده ای ، سه روز دیگر هم رویش ».
درست است اما این لحضات آخر است که آدم را دیوانه میکند و صبر را از او میگیرد.
دوستدار تو:نانسی
پ.ن: همین الان در شهری توقف کردیم تا غذا بخوریم . وقتی رفتم تا این نامه را پست کنم اداره پست بسته بود و من باید تا شب صبر کنم!
- ۰۰/۰۴/۱۶