دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

جایی برای دفن تراوشات مغزی

دفتر نوشته‌های من

دست نوشته‌هایی که توی دفترهای قدیمی و روی کاغذهای کاهی، با جوهر سیاه نوشته شدن و داخل کتابخونه خاک گرفته‌ی قدیمی نگهداری میشن .
امضا: INTJ .

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

مامان را ببخشید !..

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۰۱ ب.ظ

دوباره شنبه شد و اینبار قرار نبود با هزار زور پاشیم بریم مدرسه ! به جاش رفتیم کتابخونه کلی ام کیف کردیم .

یه کتاب از اونجا گرفتم خوندم ، انقدر به دلم نشست که نگم براتون !

کوتاه و جذاب بود .

یه دختری بود به نام عطیه که مامان باباش نویسنده بودن و خودشم یه وبلاگو میچرخوند . مامانش توی دانشگاه چند تا هم دانشگاهی داشته که یکیشون انگار خبری ازش نبوده و اینا .

شروع میکنه توی وبلاگش برای مردی که نیست و بهش میگفته عمو ارمیا ، نامه بنویسه . اتفاقا خیلی ها هم جذبش میشن و حتی اونا هم زیر پست هاش واسه عمو ارمیا نامه مینویسن . 

ولی خب آخرش یه اسپویل عمیقی داره که نمیتونم بهتون بگم (بر خلاف همیشه !) :> بهتره خودتون برین بخونیدش .

 

 

پی نوشت : راستی اسم کتابو یادم رفت بهتون بگم '-' ! اسمش : "مامان را ببخشید ."

  • فَریماه ‌.

فراموش شده ها!..

شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۳ ب.ظ

 


آنجا واقعا بوی بهشت میداد ! فقط کافی بود پایم را داخل حیاط بگذارم تا بفهمم چقدر دلم برای این خانه تنگ شده است...
دلم میخواست تا ابد جلوی درِ آهنی کهنه که با هر بار باز و بسته شدن ، صدای قیژ قیژ میداد ، بمانم و به آن همه خاطره چشم بدوزم .
هنوز هم آن حوض آبی که حالا داخلش پر از جلبک و خزه شده بود ، وسط حیاط و زیر بند رخت جا خوش کرده بود .
با دیدن رنگ و روی رفته اش ، دلم گرفت...
به یاد روز هایی افتادم که هنوز امیدی برای زندگی کردن داشتیم  ؛ داخل حوض پر از ماهی گلی بود و همیشه پرتقال و سیب هایی که از درخت های باغ چیده بودیم را داخل آب زلال و مثل آینه اش ، میریختیم و در حین شستنشان ، به هم آب می پاشیدیم و می خندیدیم . از ته دل ، و بدون هیچ غصه ای .
از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم . هنوز هم آن قالیِ قرمز رنگ وسط اتاق پهن بود .
مثل همیشه ، بوی چوب سوخته می آمد .
قاب عکس های غبار آلود ، از روی دیوار گچی به من خیره مانده بودند و هزاران حرف درونشان نهفته بود .
همه چیز سر جایش بود . حتی نارنگی هایی که روی زمین قِل خورده بودند... خرده های شکسته ی بشقاب چینی گل دار ؛ وقتی مادربزرگم قلبش تیر کشید ، پاهایش سست شد و ...زمین خورد .
تا آن لحظه همه چیز رویایی بود . همه چیز آبی بود . دلنشین بود . دوست داشتنی و زیبا بود . اما بعد ، همه چیز سیاه شد... همگی آشفته شدیم...
دیگر کسی نبود که هرروز آب حوض را عوض کند...
کسی نبود که در حیاط بدود و خانه را از صدای خنده هایش پر کند .
کسی نبود که لباس های گل گلی را روی بند پهن کند تا خشک شوند ...
دیگر خواهرم نبود که روی زمین بخوابد و با  دست‌خط کج و کوله اش ، روی آن کاغذ های کاهی ، تمرین الفبا بنویسد .
دیگر مادرم نبود که با انگشتانش انار دانه دانه کند ، النگو هایش را به هم بزند و جرینگ جرینگ صدا دهد .
دیگر...هیچکس نبود . همه آن روز ها و همه خاطره ها و خنده هایش در این خانه چال شده بودند.

1401/3/14

  • فَریماه ‌.