خانه مادربزرگ|فصل دوم|بخش دوم
صبح روز بعد، بزرگ تر ها تصمیم داشتند به همراه مادربزرگ، بروند و سری به خاله پدرم، یعنی خواهر مادربزرگ بزنند.
آخر چند هفته پیش حالش بد شده بود و در بیمارستان بستری بود.
عمه معتقد است بیمارستان پر است از بیماری و فضای غم زده اش، برای بچه ها خوب نیست.
به همین دلیل، ما در خانه مادربزرگ، پیش سونیا میمانیم تا آنها برگردند.
دیشب موقع برگشت از خانه مادربزرگ، پدر و عمویم، در ماشین تلفنی درمورد سر زدن به خاله صحبت کردند.
و ما هم-من،آنتونی، لوکاس-نقشه کشیدیم بعد از رفتنشان برویم داخل جنگل سرکی بکشیم!
***********************************
از ماشین پیاده شدم و به همراه لوکاس و لئو و آنتونی، وارد خانه شدیم.
مادربزرگ با کمک سونیا آرام آرام از پله ها پایین می آمد.
با خوشحالی گفتیم:« سلام مادربزرگ!!».
مادربزرگ چشمش که به ما افتاد روق زده شد و پس از قربان صدقه رفتن هایش، آمد و لئو را بغل کرد.
لوکاس به من سوقولمه ای زد و هر دو خندیدیم.
مادربزرگ موقع رفتن، طوری که سونیا نشنود، گفت:« کتاب جنگل رو فراموش نکنید!».
انگار او هم از نقشه ما با خبر بود!
- ۰۰/۰۵/۰۱