خانه مادربزرگ| فصل اول| بخش یک
امشب شب زیبایی است و ماه نقره ای در آسمان می درخشد.
قرار است به خانه مادربزرگ برویم چون او ما را برای شام دعوت کرده است.
آن خانه را دوست دار چون مانند قلعه یک جادوگر، تاریک و مخوف است.
زمانی که لئو ۴ ساله بود، موقع رفتن به خانه مادربزرگ، با گریه میگفت از آنجا می ترسد.
برای همین بیشتر اوقات مادربزرگ به خانه آنها میرفت.
از وقتی پدربزرگ مُرد، مادربزرگ تنها زندگی میکند.
ما خیلی به گفتیم بیاید و با ما زندگی کند؛ اما او هر بار پیشنهاد ما را رد میکرد.
نمیدانم چگونه تک و تنها در آن خانه بزرگ و تاریک زندگی می کند.
پسر عمویم لوکاس، عاشق ماجراجویی است و همیشه درمورد جنگل پشت خانه مادربزرگ، داستان سر هم میکند.
مثلا می گوید، درون جنگل هیولایی آدم خوار زندگی می کند که هر انسانی به آنجا برود، یک لقمه چپش میکند!
او با داستان هایش لئو را به وحشت می اندازد(همیشه!)
اما یک داستان قدیمی هم هست که میگوید، آن جنگل تسخیر شده است!
ماجرای کاملش را نمی دانم اما شنیده ام این جنگل اشباحی با شنل سیاه دارد که تنها در شب خود را نشان میدهند.
به این دلیل که آنها در نور آفتاب، میسوزند.
برای همین برخی میگویند آنها خوناشام هستند.
البته اینها فقط یک سری داستان برای ترساندن بچه ها است.
همانطور که لوکاس داستان می بافد!
- ۰۰/۰۴/۲۹