نامه ای به ژولیت بخش دوم
5 ژوئن 1998
ژولیت عزیزم،
امیدوارم مثل همیشه خوب باشی.
امروز هوا بارانی است و صدای قطرات بارانی که به شیشه پنجره میخورد، واقعا دارد مرا دیوانه میکند!
کاش اینجا بودی و می توانستیم زیر باران قدم بزنیم.
راستی! داشت یادم میرفت!
من در حال آموختن پزشکی نزد آقای مَک فِری هستم.
شاید او را دیده باشی؛ او پیرمردی بد اخلاق با مو های خاکستری و پیشانی ای پر از چروک است.
راستش را بخواهی او به همه چیز میخورد غیر از پزشک!
بگذریم؛ امروز موفق شدم به تنهایی نان بپزم! همیشه خانم آکِرمن که از روستای کناریِ ما است، کمکم میکرد.
اما امروز در مزرعه کمی کار برایش مانده بود و من مجبور شدم تنها نان بپزم.
یک تکه از نانی که پختم را همراه نامه برایت میفرستم.
از نوشتن نامه قبلی سه روز میگذرد اما من هنوز نامه ای از طرف تو دریافت نکرده ام.
امیدوارم از نانی که پخته ام خوشت بیاید.
دوستدار تو: نانسی
- ۰۰/۰۴/۱۰