هیکا #۱
مدتی بود که دیگر چیزی احساس نمی کردم. مانند تکه ای یخ شده بودم که بی صدا آب می شود و می رود. در همین حال، تمام وجودم پر شده بود از احساسات گوناگون. احساسات وحشیانه، غم زده، سرد، سوزان، ابری، کم رنگ، غلیظ. همه چیز باهم قاطی شده بود. نمی دانستم باید چه پاسخی برایشان داشته باشم.
آدم ها بیشتر از همیشه نفرت انگیز بودنشان را به جهان ثابت می کردند.
احساس می کردم زمین به طرز ترسناکی تنگ و خفقان آور است. زمینی که تا سال ها مانند یک دوست قدیمی برایش نگران بودم و دوستش داشتم، حالا می خواستم هرچه زودتر از آن فرار کنم.
از پیاده رو های شلوغ شهر می گذشتم. میان قفسه های کتاب پرسه می زدم. روی نیمکت داغ پارک، مقابل درخت می نشستم. از گوشه ی سالن والیبال، به هیاهوی بچه ها گوش می کردم. بعد هم سری به کافه ی سر خیابان می زدم. فقط برای اینکه از پنجره اش به ترافیک شهر نگاه کنم. از تمامشان بیزار بودم.
این درحالی بود که دعوت همه ی دوستانم را رد کرده بودم. نمی خواستم با آنها روبرو شوم. هیچ دلیل منطقی ای هم برایش نداشتم. می توانستم تصور کنم که روی چمن ها می نشینند و بدون اینکه حواسشان باشد، جای خالی مرا با سبد غذا پر می کنند. صدای خنده هایشان را از کیلومترها آن طرف تر می شنیدم.
شهر و تمام آدم هایش مانند یک تخم مرغ خالی به نظر می رسید. یک پوسته ی شکننده.
همیشه حس می کردم از جنس آسمان هستم. با تمام ابرها و رنگ هایش. تنها چیزی که در میان شلوغی و حرف های بی وقفه در آغوشم می کشید، آسمان بود. اما حالا حتی آن هم بی معنی شده بود.
- ۰ نظر
- ۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۰:۲۴