شاید آره، شاید هم نه
ساعت ۱۴:۱۴ دقیقه س:]
همین الان داشتم کتاب دنیای سوفی رو میخوندم.
دقیقا وقتی به آخر فصل رسیدم، یه فکری به سرم زد!
سوفی رفته بود پیش همون فیلسوفی که بهش فلسفه یاد میداد تا باز هم آموزش ببینه.
وقتی کارشون تموم شد فیلسوف به سوفی گفت:« خدانگه دار هیلده عزیز!»
عجیب نیست؟!
تازه دفعه قبلش هم به سوفی گفت هیلده!
یبار که سوفی داشت از پیش فیلسوف برمیگشت، خواست با اتوبوس بره خونه که دید پول نداره و همون موقع یک سکه ده کرونی دقیقا به اندازه پول اتوبوس، پیدا کرد!
بعد هم یه کارت پستال پیدا کرد که روش نوشته بود:
-هیلده عزیزم، گفتی یک ده کرونی گم کرده ای.
سعی میکنم آن را برایت پیدا کنم.
یک بار هم سوفی خواب دید یه دختر کنار اسکله وایساده و یه گردنبند به شکل صلیب توی گردنشه.
وقتی بیدار میشه میبینه اون گردنبند زیر بالششه!
توی یه کارت پستال دیگه هم پدر هیلده درمورد گم شدنه اون گردنبند نوشته بوده!
حالا من حدس میزنم که سوفی همون هیلده س و آلبرتو کنوکس--همون فیلسوفه که به سوفی فلسفه یاد میده-- هم پدرشه!
چون اتفاقی یبار صفحه آخرشو اوردم و یه خطش نوشته بود: هیلده گفت...
بقیه شو نخوندم...
اتفاقا پدر سوفی هم هیچ وقت خونه نیست و خود سوفی هم نمیدونه کجاست...
- ۰۰/۰۶/۱۷
وای باید بخونمش !
دنیای سوفیه دیگه؟